تمنای وصال...قسمت نهم

سلام دوستای عزیزم و مرسی از دوستانی که یادم کردن  

خیلی ببخشید به خاطر بد قولیم  

که  دیر آپ کردم به خاطر یه سری اتفاقات نتونستم بیام و به قولم وفا کنم. 

 

 

 

اما وقتی شنیدم قراره از این شهر بری دیگه خودم نبودم...روزیکه فهمیدم پرواز دارین 

 دیگه نتونستم جلوی غریزه ی سرکش احساساتمو بگیرم و دقایق آخر خودمو بهت  

رسوندم تا  یک بار دیگه ببینمت!ولی نتونستم به چشم هات نگاه کنم!حالم خراب بود 

 خرابتر هم  شد...مادرم که حال و روز خرابمو می دید تصمیم گرفت زنم بده تا حالم بهتر 

 بشه، اون که  نمی دونست درد من از چیه و با چی درمون می شه؟!  

اون روزی یک دختر برام پیدا می کرد و منم بهونه تراشی از زیرش در می رفتم. 

تا اینکه کفری شد و صداش در اومد.پیش خودم اندیشیدم اگه هر دختری حال و روز منو

 بشنوه دست رد به سینه ام می زنه و مادرم کوتاه می آد و دست از سرم بر می داره!  

برای همین چند جایی باهاش رفتم و نقشه ام  را عملی کردم،خب نتیجه هم گرفتم، 

چون اونها یک آدم بی روح و فاقد قلبو نمی خواستن! تا اینکه از بخت نامرادم یک روز 

 به دختری برخوردم که در کمال ناباوری همه ی شرایط منو پذیرفت و مادرمهم سر 

 سختانه سرگفته اش وایستاد! با وجودی که علاقه ای به زندگی مشترک نداشتم،اما 

 به خاطر مادرم قبول کردم و  بدون گرفتن عروسی،اونو به مسافرت بردم تا دور از چشم  

بقیه باشیم... اما می دونستم که با ازدواجم مادرم ارضاء نمی شه و از روز بعد  

بهانه هاش برای بچه شروع می شه و من نمی دانستم این مشکل خانوادگی را به  

چه نحوی بر طرف کنم.تا این که...

 

 

 

ادامه مطلب ...

تمنای وصال... قسمت هشتم

درنامه این گونه نوشته بود:

سلام فرناز عزیز می دانم پس از دانستن حقایق من و شاهین را ملامت خواهی کرد 

 شاید هم از من تنفر پیدا کنی که چرا حرمت نون و نمک را نگه نداشتم و تو رو درجریان نذاشتم...و بزرگترین مصیبت که قادر به بیانش نیست را برایم توضیح داده چگونه و چرا.

در آن وضعیت قادر به هیچ چیز نبودم،داد می زدم و فریاد می کشید ،حتی اکرم خانم 

 نمی توانست مرا آرام کند . مجبور شدن باز دوباره فراز را به این جا احضار کند. فراز 

 آمد و من هنوز در اون حالت بهت و داد و فریاد بودم . صدام می زد:

فرناز ،فرناز ،عزیزم چته ؟ چرا چیزی نمی گی؟ چی شده؟ فرناز.

ولی دریغ از یک جواب. دوباره من را راهی بیمارستان کردن . دچار فشار شدید عصبی 

 شدم وبالااجبار من رو در بیمارستان بستری کردن.

سه روز از بودن من در بیمارستان می گذره همه کنارم بودند و لحظه ای رهایم 

 نمی کردند .تا روز چهارم مرخص شدم و به خانه باز گشتم.

باز دلم هوای شاهین رو کرده بود،ازش گله داشتم چرا جریان رو به من نگفته بود؟

بعد از ظهر که همه در خواب عمیقی به سر می بردن من یک ماشین دربست گرفتم  

و به بهشت زهرا رفتم... 

 

 

ادامه مطلب ...

تمنای وصال...قسمت هفتم

 وای بهرخ... دیدی چه خاکی به سرم شد؟ دیدی چی به روزم اومد؟ کی فکرشو می کرد؟  

هان؟ کی فکر می کرد این طوری بشه؟ دیدی چه زود رفت؟ رفتنش هم مثل اومدنش 

 بود... مثل یک خواب کوتاه اومد و مثل یک کابوس وحشتناک رفت!بهرخ... من...  

چطوری تونستم؟چطوری دلم اومد اونو به دل خاک بسپارم؟ چطوری راضی شدم؟  

هان؟بس کن عزیزم،الان یک سال از اون روزها گذشته!

چقدر راحت می گی یک سال! می دونی در این یک سال چی کشیدم؟می دونی چندبار 

 مردم  و زنده شدم؟

می دونم،کیه که ندونه؟ اما چاره چیه؟ قسمت اون هم این بوده،شدید سهم اون از 

 این دنیا همین قدر بوده!

پس قسمت من چی بود؟سهم من چی بوده؟بدبختی؟ سیاه روزی؟بیوه گی؟  

نا کامی؟... چی ؟ بگو؟ من که هنوز طعم شیرینی خوشی را نچشیده بودم، من که  

هنوز لباس سپید عروسی را از تنم در نیاورده بودم که این لباس عزا به تنم کردن؟!

کافیه، این قدر خودتو عذاب نده... پاشو بریم،اون ناراحت می شه!

دستش را پس زدم و روی قبر رها شدم.سرم را روی صورت نقاشی شده ی شاهین 

 گذاشتم  و جیغ کشیدم:

شاهین صدامو می شنوی؟ پاشو منو هم با خودت ببر،من نمی خوام تنها باشم، 

نمی خوام بدون تو نفس بکشم...زندگی کنم؟!شاهین تو خیلی  

بی انصافی ...آخه چرا تنهام گذاشتی؟ نگفتی من بدون تو چی کار کنم؟ نگفتی من  

دیگه چطوری روزهامو سر کنم؟...

 

 

 

ادامه مطلب ...

تمننای وصال...قسمت ششم

 

پلک هایم از هم گشوده شد، نکنه بوی از ماجرا برده باشه.

ت ت تو چی میگی؟

پای کسی در میونه؟

هول شده بودم نمی دانستم چی بگم وای اگه همه چی رو بدونه و به فراز اینا بگه.

خدایا چی کار کنم.

سیگاری روشن کرد و گفت منتظرم.

راستش نمیدونم چی بگم .

حقیقت رو بگو.

حقیقت اینه که من عاشق شاهین هستم.

هم کلاسیت هست؟

نه.

کجا با هم آشنا شدین؟

دکتر معالجه سارا،زن دادشم.

خوب.

 من خیلی دوستش دارم نمی دونم اون چه احساسی نسبت به من داره ولی  

امیدوارم منفی نباشه.

 خوشبخت بشی.

صداش بدجوری دلم رو لرزوند خیلی غمگین بود نمی دونستم چی بگم .

برگشتم گفتم تو  هم همین طور .

گفت من خوشبخت ترین مرد دنیام نمی بینی چه شانسی دارم عشقم 

 عاشق یکی  دیگه شده.

می خواستم بحث همین جا خاتمه پیدا کنه به همین دلیل گفتم:

بهراد مگه قول ندادی که دیگه لب به سیگار نزنی.

از لج پک محکمی به سیگار زد و دود سفید رنگش را در هوا پخش کرد. با خشمی  

آشکار به چشم هایش خیر شدم ،می دانستم یارای مقاومت نداره،نگاهش را از من 

 دزدید ،پک دیگری به سیگار زد و با حرص و عصبانیت آن را از گوشه ی لبش برداشت 

 و با غیظ کف دستش خاموش کرد ، متحیرانه به این کارش نگاه کردم.

غریدم این چه کاری بود کردی ؟ چرا این طوری خاموشش کردی؟ کف دستت که سوخت!

صدای بی رمق بهراد در فضا پیچید:

به جهنم، این طوری دیگه هیچ وقت لب به سیگار نمی زنم،حتی اگه دوای دردم باشه.

تو دیوونه ای !

بهراد نگاهی گذرا به من انداخت:

بر منکرش لعنت.

بعد از اون ماجرا صبح روز بعد به سوی شهر حرکت کردیم. تا یه مدتی رفت و آمدها  

کم شد . تا روز موعود فرا رسید و شاهین به خواستگاری اومد و جواب همه مثبت بود. 

 ولی در این میان خبری از بهراد نبود...  

 

 

 

ادامه مطلب ...

شیطنتهای الی و دوستان۱

روزی روزگاری الی خانم با دوستاش می رفتن مدرسه.   

 HippieHippieHippieHairdo

تو مدرسه چه بلاهای که سر بچه ها و دبیرا نمی آوردن.

خلاصه تو راهرو که همیشه این شکلی بودن   

به هر حال شلوغترین کلاس مدرسه بود و همیشه صداهاشون رفته هوا. 

و تمام مدرسه از دستشون شاکی بودن ولی یه روز تو مدرسه نباشن  

مدرسه صفای نداره.(به قول دبیران و معاون های مدرسه)

در این گیر و داد یکی از سالها که این بنده خداها کلاس تاریخ داشتن و  

می خواستن از دبیر بی رحمشون که قاطعانه و سختگیرانه امتحان  

ازشون گرفته انتقام بگیرن.

و اما توطئه...

الی: من تا از این خانم... انتقام نگیرم دلم راحت نمیشه.

م: اره والا من هم دلم خنک نمیشه تا یه بلایی سرش نیاریم تا این  

بار چنین جراتی نکنه.

ل: خیلی کار بدی کرد شاید نمرهامون خوب نشه بهش گفته بودیم  

کار عملی داریم چرا باز کار خودش رو کرد و امتحان گرفت؟

الی: وایسا یه چیزی تو مخم داره می چرخه. (منظور همان جنایت)متفکر

م: چی هست جون من بگو.

ل: بچه ها بلایی سرش نیارین چیزی بشه گردن شما بیفته.

س: واقعا خیلی کار بدی کرده ها.

الی: صبح به خیر . این تازه انگار از خواب بیدار شده .

م: خوب حالا چی شد.

الی نگاهی به آخر کلاس می کنند و خنده ای می کند.

الی: موش

م.ل.س.: موش چی کار؟

الی براش موش بزارم که از ترس  هم اسمش رو یادش بره.

ل: نه تو رو خدا تازه حامله هم هست .

م: الی چی تو فکرته؟

الی وایسا همین حالا نشونت می دم. فقط شما مراقب باشین  

کسی نیاد .

س: وای تو با موش چی کار داری؟

الی: تو رو خدا این رو خفه کنین که داره بند رو آب می ده.

م و ل و س به مراقبت و حواست پرت کرده میرن

 و الی اقدام  به آخر کلاس و گرفتن موش از یکی از دوستان و  

به طرف  میز دبیر خانم... حرکت می کند در حالیکه همه در حال و  

هوای امتحان و دیدن نمره بودن الی خانم  و موش بدست بین این 

 جمعیت گم می شود .

موش را کنار میز می گذارد و به جایگاه اولش بر می گرده.

ل: چی شد؟

م: به خیر گذشت؟

س: کار بدی که نکردی؟

الی : نه خیر به خیر گذشت نه عزیزم کار بدی نکردم .

الی: ... ۴ ۳ ۲ ۱

جیغهای به هوا رفت.

الی : وای چی شد خانم چتونه.

این در حالی که خانم... بالای میز و به دیوار چسبیده.

م   و  ش 

الی: کجا؟

بقیه ای بچه یا در حال خندیدن یا در حال مواظبت از این خانم... تا نکنه 

 یه دفعه ای بیفته.

بالاخره موش رو پیدا کردیم .

الی: خانم این رو  می  گین این که کاری نمی کنه ببینید .

خانم: اه اه اه اه ببرش اون ور  نیارش اینجا.

الی : خانم... مردم موش رو می خورن شما ازش می ترسین.

بعد از دو دقیقه که خانم... به حالت اولیش امد و همه چی به  

خیر گذشت.

الی: خانم شما از موش می ترسید؟

خانم...: اره

س : خانم این که مصنوعی بود؟

الی. م . ل.:

خانم...: جدا راست می گی؟متعجب

س: اره . تازه کار خودش بچه هاست.

خانم...: چی کار خودش بچه هاست؟

الی: اها خانم منظور ایشون این که این کاردستی کار بچه هاست  

برای کار عملی درست کردن. 

(منظور همون کار عملی کتاب حرفه و فن)

خانم....:خوب چه طور این جا اومد؟

م: اخه خانم این از اول زنگ تو کمد میز بود و از بس میز رو بچه ها  

هول دادن در کمد باز شده و افتاده زیر پاتون.

خانم....: اها. به هر حال به خیر گذشت.

الی: اره چه به خیر گذشتنی بود.

جلینگ جلینگ جلینگ جلینگ

زنگ تفریح

خانم...: بچه ها خداحافظ.تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com

الی : خداحافظ خانم گلم.

الی . م . ل. : (س) تو چرا این جوری گفتی نزدیک بود بند 

 رو آب بدی .تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.comتصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.comتصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com

س: خانم ترسید نه.

الی . م . ل: ای خدااااااااااااااااااااااااااااااا

اما زنگ های تفریح طبق عادت بچه مثبتا و ترسو کتاب به دست و دارن  

درس می خوندند.

اما این کلاس  تصاویر متحرک ، یاهو ، زیباسازی وبلاگ ، بهاربیست             www.bahar-20.com

اوضاعی بود انگار عروسی داشتیم .یکی از این درس خونا رو کتاب به  

دست  کنار در میزاشتیم برامون کشکیک کنه.

یکی از شعرای که می خوندیم (الی و م) و بقیه برامون ساز می زدن 

 یا دست  می زدن یا در حال رقص بودن. 

این شعر رو خیلی وقته که کمی از یاد رفته تا دیشب یکی از دوستان 

 برای آدرس دادن و اعلام جایگاه خودشون ما رو بیاد کوه انداخت. 

به  روزی که  می خوندیم.

الی: می خوام برم کوه

م: کدوم کوه

الی : همون کوه که دلبر توش خونه کرده

م: ای بلی ای بلی 

بعد از چند روز خانم...:  بیا این ورقه های امتحانیتون نمره هاتون 

خیلی خوب شده الهام واقعا اون روز هم از ترس نزدیک بود  

سکته کنم  و هم عق کنم (استفراغ)  با این حرفت. 

الی : کدم حرف خانم... ؟ 

همون که بعضیا موشا رو می خورن. 

الی:اها 

 این هم قولی که داده بودم به دوستان که خاطر ات  و شیطنتها رو  

بنویسم نمی دونم تا چه حد قابل قبول بود ولی انشالله که از 

 خوندنش پشیمون نشده  باشینتصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com

فعلا 

 

 

 

تمنای وصال... قسمت پنجم

 

بهرخ اشک هایش را پاک کرد و بلند شد،من هم بلند شدم و کمکش کردم تا وسایل  

را جمع کردیم و داخل ماشین گذاشتیم.

وقتی آن دو به ما ملحق شدند به راه افتادیم.بهراد آشفته به نظر می رسید و معلوم 

 بود که حسابی به هم ریخته است،آن قدری که تا رسیدن به مقصد ترجیح داد در لاک  

خودش باقی بماند و سکوت اختیار کند.به ویلا که رسیدیم کمی استراحت کردیم و 

 پسرها برای ماهیگیری به کنار رود خانه رفتند.من و بهرخ هم چون حال و حوصله ی  

حرف زدن نداشتیم ترجیح دادیم استراحت کنیم.برای همین روی کاناپه دراز کشیدیم 

 و به خواب رفتیم...ساعت حول و حوش دو بود که فراز ما را صدا زد تا نهار بخوریم، 

ناهار در سکوتی سنگین سرو شد،بعد از آن من چای درست کردم و چهار تا فنجان 

 ریختم و پیش بقیه برگشتم.بهراد از خوردن طفره رفت و با دستی لرزان سینی را  

پس زد.چای هم در سکوتی تلخ و گزنده خورده شد،فراز که متعجب مانده بود گفت: 

تفریح این دفعه مون انگاری داره تاریخی میشه!معلوم نیست هر کدومون چه مرگ  

مونه؟! انگاری انجمن ارواح راه انداختیم...حالا انجمن ارواح محترم افتخار می دن

 بریم بیرون گشتی بزنیم؟دلمون پوسید! از پیشنهادش همگی استقبال کردند و با  

ماشین بیرون رفتیم و تا ؟آخرهای شب در خیابان ها پرسه زدیم.شام را هم از بیرون  

تهیه کردیم و به ویلا برگشتیم.شام که خورده شد فراز از بهراد خواست تا گیتارش را  

بیاورد و برایمان چندتا آهنگ بزند،ولی او که حوصله نداشت مخالفت کرد و فراز باز هم  

از ماجرا بی خبر ماند.آن شب دیگر اتفاق خاصی نیفتاد و ساعت یک همه به رختخواب رفتیم...صبح روز بعد وقتی من و بهرخ بیدار شدیم اثری از آن دو ندیدیم...  

 

 

 

ادامه مطلب ...