تمنای وصال ... قسمت اول

 

سال اول دانشگاه با دختری آشنا شدم به نام بهرخ که دختری خیلی خوبی بود. 

 دختری با قدی متوسط و اندامی ورزیده٬پوستی سبزه و  چهره ای نمکین و با مزه.  

من و بهرخ  دوست صمیمی شدیم و هر چه می گذشت علاقه و صمیمیتی خاص بین  

 ما شکل  می گرفت و رفت و آمدهایمان هم بیشتر می شد تا اینکه به مجالس خانوادگی  

هم راه پیدا کردیم... اولین بار من بودم که او را دعوت کردم. آخرهای سال اول بودیم که 

 عروسی فربد برادر بزرگترم بود و من او را همراه خانواده اش دعوت کردم.او همراه تنها 

 برادرش بهراد و پدر و مادرش آمد. آنجا بود که خانواده هایمان از نزدیک با همدیگر آشنا 

 شدند و خیلی زود در دل هم جا گرفتند. برادرش بهراد خیلی زود با برادر دیگرم فراز آشنا  

شد و به فولی با هم  جفت شدند. چون هر دو اخلاق هایی شبیه هم داشتند ٬ شیطون 

 ناقلا بودند.آن شب بهراد گیتارش را هم آورده بود و چند تا آهنگ خیلی زیبا به افتخار  

عروس  و داماد نواخت و خودش هم خواند و همین هم یک عامل محکم دیگر در پیوند بین  

بهراد و  فراز شد. البته فراز سه تار می نواخت ولی بالاخره هر دو هنرمند بودند.بعد از آن 

 ماجرا نیمه های سال دوم آنها ما را برای تولد بهراد به خانه شان دعوت کردند. بهرادحدودا 

 پنج سال از بهرخ بزرگتر بود و درسش هم تمام شده بود . او که مهندس کامپیوتر خوانده  

بود در شرکتی که پدرش کار می کرد مشغول شده بود و حقوق و مزایای خیلی خوبی 

 هم داشت . قیافه ی بهرخ و بهراد کاملا با هم متفاوت بود و هیچگونه شباهتی به هم 

 نداشتند ٬بهراد هیکل مردانه ای داشت که البته مثل هیکل بهرخ ورزیده بود ٬ اما پوست 

 صورتش سفیدتر بود و موهای مجعد و خوش حالتی داشت. چشم هایش تقریبا درشتی   

داشت که توی نگاهش و حالت چشم هایش فروغ خاصی موج  می زد .ترکیب دهان و  

بینی کشیده اش هم به اجزا صورتش می خورد... دعوت آنها از ما  باعث بیشتر 

 و بهتر شدن روابط بین ما شد و این روابط دامنه ی گسترده تری پیدا کرد و طوری که 

 روزهای تعطیل و آخر هفته ها من و فراز همراه بهرخ و بهراد به گردش و سینما می رفتیم 

 و گاهی اوقات هم که چند روزی تعطیل بودیم می رفتیم شمال. البته برخی مواقع هم  

در گردش  و تفریحات خانواده هایمان هم همراهی مان می کردند٬اما اکثر مواقع به دلیل 

 مشغله های  کاری آنها ما خودمان چهار نفر  می رفتیم. در طول گردش هایمان دور  

هم می نشستیم و  شب شعر بر پا می کردیم و گاهی هم بچه ها برایمان گیتار و  

سه تار می نواختند و ما  حسابی لذت می بردیم .تقریبا سه سال  به همین منوال  

گذشت و ما چهارتا مثل چهار  تا خواهر و برادر واقعی از بودن در کنار هم لذت  

می بردیم تا اینکه... 

 

ادامه مطلب ...

تو آمدی...

  

 

 

تو با قصیده و غزل ، چه با ترانه آمدی

برای من که عاشقم ، چه عاشقانه آمدی

بگو بهار بگذرد ، چه باک اگر خزان رسد

بمان بمان بهار من ، که جاودانه آمدی

تو از بهار شبنمی ، تو معنی شکفتنی

به لحظه های غربتم ، چه مومنانه آمدی

سکوت من شکسته ای ، کنار من نشسته ای

میان گریه های من ، چه بی بهانه آمدی

به خلوت غریب دل ، به شام تار بی کسی

چه بی خبر رسیده ای ، چه شاعرانه آمدی

به لحظه لحظه های غم ، هوای شادمانه ای

صداقتم نثار تو ، که صادقانه آمدی 

 

 

نوشته:تقدیم به برادر عزیزم که فرسنگ ها از من دور است. 

 

  

 

آن گاه...

 

 

 

 

 

آن گاه که غرور کسی رو له می کنی ٬ آن گاه که کاخ آرزوهای کسی 

را ویران می کنی ٬ آن گاه که شمع امید کسی رو خاموش می کنی٬ 

آن گاه که بنده ای را نادیده می گیری ٬ آن گاه که حتی گوشت را  

می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی ٬ آن گاه که  

خدا را می بینی و بنده ی خدا رو نمی بینی می خوام 

بدانم ٬ دستانت را به سوی کدام آسمان دراز  

می کنی تا برای خوشبختی خودت 

     دعا کنی ؟؟!!... 

 

 

 

 

فارغ التحصیلیییییییییییییییییی

 

هوراااااااااااااااااااااااااا تمام شد. 

  

بعد از این همه دلشوره و استرس 

نتایج اعلام شد و بنده فارغ التحصیل شدم  

بعد از  ۱۲  سال باورم نمیشه   ۱۲ سال به این  

زودیا گذشت ولی از این روز به بعد باید به فکر رفتن  

به دانشگاه باشم .  

  

 

 

آخه من فارغ التحصیللللللللللللللللللللل شدم.