دلهای کوچک میشکنند...

  

     قسمت اول...

 

الهام ، آهای الهام با توام. 

جانم یه لحظه.  

الهام بیا این مسئله رو یادم بده. 

 نسرین جان چشم میام فقط یه لحظه صبر کن.  

نسرین: اووووف ، خدا این ظلمه من حالیم نشه و این تحفه از یکی دو بار گفتن  

یاد بگیره ، آخه خدا جون این عدالته که من دوست صمیمی این تحفه هستم و یه  

ساعت دارم التماسش می کنم تا بیاد برام توضیح بده و اون برام طاقچه بالا می گیره. 

 سحر: واای نسرین چقدر غر می زنی بنده خدا گفت یه لحظه الان میاد. 

 نسرین: چی چی یه لحظه من بهش بگم بیاد باید فوری بیاد نا سلامتی 

 دوستشم اونم صمیمی. سحر: خوب می بینی بدبخت از وقتی پاش رو تو  

دانشگاه گذاشت بچه ها ول کنش نیستن. 

 سلام بچه ها، خوبین؟  

سحر : سلام عزیزم . 

 نسرین چشم نازک می کنه و با لحن کشداری در جواب سلامم گفت: 

 یکم دیگه می موندی هنوز زوده . 

 ببخشید نسرین خودت که دیدی ، خوب حالا اشکالات رو بگو که من در خدمتم.  

در حال توضیح و حله مسائل بودیم که صدای خانمی ما رو به خود آورد. 

 خانم ها ، آقایان همه وسایلاتون رو بزارین بیرون و همراه خودتون به غیر از خودکار 

 هیچی نیارین و تلفن همراهتون رو خاموش کنید و زود وارد جلسه بشین چون داره  

دیر میشه.  

نسرین: کر شدیم عجب صدای بلند گویی داره.  

نسرین جان کم غر بزن بلند شو بریم تا در رو نبستن. 

 سحر: من اگر روزی نبینم نسرین حرفی بزنه شک می کنم که حالش رو به راه باشه. 

 وووای بدوین دیگه حالا وقت تکه انداختن شماست.  

سکوت در جلسه حکم فرما بود و صدای به غیر از تیک تاک ساعت و قدم های  

مراقبان به گوش نمی رسید . نگاهی به سالن جلسه انداختم بعضیا در حال خروج 

 و بعضی ها در حال چرخاندن خودکار در دهان و بعضی خیره به سقف و دیوار و منتظر 

 الهامات خدایی بودن و بعضی دیگه خیره به دیگری منتظر امدادهای دوستانه بودن. 

 در این بین نگاهم به نسرین افتاد که برگه رو به دست گرفته و خود را باد می زند . 

 با اشاره به من فهماند که دو ساعت هست و باید بلند شویم.  

 از کارش خنده ام گرفت و بعد از مروری سریع بر نوشتهایم ورقه ام را تحویل دادم  

و به سمت در خروجی حرکت کردم. بعد از خروج از در نسرین که پشتم بود آمد .  

نسرین خانم امتحان چطور بود؟ 

 نسرین: ای بد نبود.  

که سحر از پشتمان گفت: از اون جور گرفتن ورقه ات و باد زدنت معلوم بود که بد  

نبود اخه نترسیدی یکی از مراقبها بیاد باهات در گیر بشه. 

 نسرین: وووا خوب گرمه چی کار کنم خودم رو خفه کنم.  

سحر: خوب حالا بدو بریم بوفه دارم از گرسنگی می میرم. 

 راستی الهام امروز هم شرکت میری؟ آره فقط کمی عجله کنید تا بریم بوفه یه  

قهوه ای و یه چیز بخورم تا هم حالم جا بیاد هم خوابم نگیره. 

 نسرین : پس بریم و عجله نکن من ماشین آوردم من و سحر میریم خرید تو رو هم  

سر راهمون می رسونیم. نه عزیزم ممنون با اتوبوس میرم.  

نسرین : خوب چرا...  

سحر: نسرین ولش کن می شناسی وقتی گفت نه یعنی تو برو جلوتر بوفه  

سفارش بده تا ما بیایم. 

 به رفتن نسرین نگاه کردم او را خیلی دوست دارم مانند خواهر خوب همیشه کنار  

بود از کودکی با هم بودیم و با سحر در راهنمایی آشنا شدیم و از آن روزها پیمان  

خواهری را با هم بستیم.  

سحر: به چی فکر می کنی؟  

به اینکه با این تن خسته و کوفته باید از یه جا به یه جای دیگه در به در بشم 

 تا برسم شرکت بعدش رسیدن به خونه. 

 سحر: اخه چی بگم آخه اون پدر بی غیرتت کافی نیست که این همه بلا سرت آورد 

 از این هم که وظیفه اش هست که خرجت کنه دست کشیده... 

 سحر جان بی خیال حرص و جوش نخور،دیگه مهم نیست،بیا رو این جا بشینیم 

 اها نسرین هم داره میاد این طرف.  

با اومدن نسرین کمی بحث در مورد خریدشان بود و تعیین کردن محل رفتن به خرید بود . 

 بعد از خوردن قهوه و کیک قصد رفتن را کردم  به طرفشان چرخیدم و از نسرین به خاطر 

 قهوه و کیک تشکر کردم چون قبول به پرداخت پول از جانب هیچ کدوم از ما نشد .  

به سوی در خروجی رفتم تا هر چه سریع تر خود را به ایستگاه اتوبوس برسانم تا با 

 اولین اتوبوس به سوی خیابان زند حرکت کنم. به ایستگاه اتوبوس رسیدم و به انتظار 

 اتوبوس ایستادم ، طولی نکشید که اتوبوس سر رسید و و بعد از سوار شدن معدودی 

 از افراد به سوی خیابان زند حرکت کرد. از پنجره به بیرون چشم دوختم و به شهر شلوغ 

 شیراز و مردم در حال خرید کم و بیش سال نو نگاه می کردم. در این بین من تا آمد و رفت 

 سال نو بی نامه خواهم بود و هیچ بر نامه ی بعد تعطیلی دانشگاه به غیر از رفتن  

سر کار ندارم . در یاد خود سپردم که حتما روز اول عید برسر مزار مادر بروم و ساعات  

تحویل سال کنار مادر باشم.  

در این حال هوا بودم که اتوبوس در ایستگاه خیابان زند توقف کرد به سوی 

 در خروجی حرکت کردم و به طرف شرکت رفتم پس از ورود و اعلام حضور خود در 

 شرکت به طرف دفتر کارم رفتم و مشغول به انجام کارهای امروز شدم . 

 مشغول کار کردن بود که صدای نا آشنای در گوش زنگ خورد... 

  

ادامه دارد...

 

 

نظرات 16 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ق.ظ http://www.mehrave28.blogfa.com

سلام

بیا که منتظرتم گلم ...

حوکا چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:05 ق.ظ http://www.hokam.blogfa.com

سلام الهام خانوم با ما قهری که بهم سر نمیزنی
الان چند دفعه هست که میام اما خبری ازت نیست
به یادم باش که یادت مارا بس است
عزیزم وقت نکردم داستانتو بخونم ولی قول میدم فردا در اولین فرصت بخونم ونظر بدم
گرچه شما کمی کم لطف شدید
موفق باشی عزیز
یاحق

حسین چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:56 ب.ظ http://www.akslar.com

سلام وبلاگ خیلی قشنگی داری لطفا به ما هم سر بزن.منتظرم

آشناترین غریبه چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:57 ب.ظ http://www.ashnatarin-gharibe.blogsky.com/

سلام
خداییش متن رو نخوندم . پس الکی تعریف نمیکنم. ای کاش یه مقدار از متن رو تو پنجره اصلی می نوشتی و بقیه رو توی ادامه مطلب.
ولی در کل وب باحالی داری.
این تصویر بقل . عکس بارون خیلی باحاله

دختر پاییز(الهام) چهارشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ب.ظ http://www.enekaseab.blogsky.com

سر فرصت میخونمت عزیزم.الان تازه از بیرون اومدم.پستت طولانیه واسه همینم احتیاج به وقت کافی دارم.حتما میام.

رسم رفاقت پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 ق.ظ http://m-m88.blogfa.com/

سلام
خوبی نستی؟کجایی؟
طلوع خورشیدمهربانی محبوبه ی الهی بانوی بی همتای دوعالم حضرتا فاطمه اطهر(س)مبارک
روزتان مبارک[گل]ی[گل][گل][بوسه][بوسه]
شادی برایت آرزومندم [گل][گل][گل][بوسه][بوسه]

علی پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:52 ق.ظ http://sahargaheomid.blogsky.com

سلام دوست عزیز
روزتون مبارک

دریا پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:23 ب.ظ http://www.daryaa.blogsky.com

سلام
پستت رو خوندم
نمیدونم چی بگم
بازم بهم سر بزن
واسه قسمت دوم همخبرم کن
شاد باشی

بهنوش پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:25 ب.ظ http://hasratedidar.blogsky.com

سلام الهام خانوم خوشحالم که بهم سر زدی روز زن به شما و مادران ایران زمین مبارک شادباشی

دریا جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ق.ظ http://www.daryaa.blogsky.com

طلوع بی شمار معرفت باش
به شهری که رسومش بی وفاییست
سرم سرگرم تصویر تو گشته
به آن حدی که اسمش بی نواییست.
............................................
سلام
خوشحال میشم به کلبه ی من یه سر بزنی... آخه آپ کردم... زودی بیا...
شاد باشی

حوکا جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ق.ظ http://hokam.blogfa.com

مادر
مادر وصف نمیخواهد هر چه خوبی هست در او جمع شده است
مادر یعنی انتظار برای من و تویی که او را مادر خطاب می کنیم
او نه ماه انتظار می کشد تا مادرشود و ما را تحمل می کند
او با عشق ما را به وجود می آورد هستی می بخشد و با عشق ما را می پروراند
اما ما چه کار برای او کرده ایم؟؟؟؟
او رنجهای زندگی را با عشق به جان می خرد و تحمل می کند
او صبر می کند و هیچ نمی گوید
باید هم بهشت زیر پای مادران باشد
مادران ما را چون صدفی در خود می پرورانند و خستگی را به تن می خرند تا به وجود بیاییم
وقتی که برای بودن ما این همه تلاش می کنند و خستگی و رنج را به جان میخرند حتما در زندگی با عشق به ما می نگرند
ما برای این مادر چه کرده ایم؟؟؟؟
او سالها ماهها و روزها در بیماری هاو سلامتی و نقاط حساس زندگی ما تلاش کرده
دربیماری ها با ما درد می کشد
در سختی ها با ما همراه است
در استرسها واضطرابها با مابوده است
ودر همه جای زندگی این مادر است که با ما همراه هست
اوست که نهال عشق را در ما می کارد و ما معنای عشق را باید از مادر یاد بگیریم
اما مابرای او چه کرده ایم؟؟؟؟
مادر
مادر
مادر
لفظ زیبایی ها
یعنی لطافت
یعنی زندگی
یعنی عشق
هر چه بگویم از او و از لطفی که در حق من و تو کرده هست کم گفته ام
مادر دل دریایی آسمان هست
که چون گوهر در خود می پرورانند وتقدیم به ستاره ها میکند
مادرم سادگی نگاهت برایم عاشقانه است
مادرم صورتت عبادتی ست برایم
لطف بیکران عشقت را هرگز فراموش نمی کنم
مادرم رنج تو خون مایه وجودم هست پس با تمام وجود دوستت دارم
دوستت دارم مادر
خوشحال میشم که بهم سر بزنی
موفق باشی وخوش
یاحق[گل]

حوکا جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:23 ق.ظ http://hokam.blogfa.com

سلام
بالاخره موفق شدم داستانتو بخونم
یه لحظه احساس کردم که واقعی باشه و احتمال هم میدم که بعضی از قسمتهاش رو از واقعیت گرفتی
در عین حال شخصیت ژردازیت خیلی خوب بود مخصوصا در مورد نسرین که یم فرد غر غرو اما در عین حال بامعرفت و صمیمی
داستان زیبای از آب در می یاد
یکی از خوبیهاش اینه که بعضی از قسمتها رو الکی کشش ندادی به خاطر همین خواننده خسته نمیشه
ونوشته هات جوری بود که خواننده رو مشتاق به ادامه داستان میکنه
اما نقاط ضعف داستانت اینه که بیشتر شبیه دیالوگ نوشتی یعنی بیشتر حرف زدن دوطرف رو نوشتی اگه فضای داستانو بیشتر توصیف می کردی تا توی ذهن خواننده یک تصوری از اون فضا باشد خیلی خوب میشد
در عین حال داستان خوبی هست
امیدوارم که موفق باشی وخوش
خوشحال میشم که بهم سر بزنی
التماس دعا
یاحق

شاگرد تنبل شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ http://bo3e.blogsky.com/

سلام خانومی . خوبی؟
شرمنده که دیر اومدم
اول روز زن که گذشته بهت تبریک بگم
راستی اون چند وقتی که نبودی نگفتی چی شده بود البته برات دعا کردم هر چی که شده بود ولی خوشحالم که سالمی و برگشتی و به کارت ادامه میدی
این داستانتم خوندم باید جالب باشه امیدوارم زودتر آپ کنی و منتظر ادامه داستانتم
مواظب خودت باش
موفق باشی
بای

شاگرد تنبل شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ http://bo3e.blogsky.com/

سلام خانومی
شرمنده که دیر اومدم
اول روز زن که گذشته بهت تبریک بگم
راستی اون چند وقتی که نبودی نگفتی چی شده بود البته برات دعا کردم هر چی که شده بود ولی خوشحالم که سالمی و برگشتی و به کارت ادامه میدی
این داستانتم خوندم باید جالب باشه امیدوارم زودتر آپ کنی و منتظر ادامه داستانتم
مواظب خودت باش
موفق باشی
بای

داداشی محمد شنبه 15 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:35 ب.ظ http://www.arezoobarani.mihanblog.com

سلام ...
باز هم آرزو بارانی
نوشته از: احساسی فقط برای تو ...
بی شک دلتنگی،تنهایی،ولحظه های عاشقی نابترین لحظه هایی را می سازند
که قلم را یارای جولان بر عرصه کاغذ است
و من باز بر آن شدم تا از یک واژه آشنا برای دلم بنویسم
احساس...
مثل همیشه منتظرم

نیلوفر دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ق.ظ http://GOLEMANBITOTANHAM.BLOGFA.COM

گاه سکوت

من را به آغوش دلت می کشاند

گاه از خدا می خواهم که تمام حرفهایم را درک کنی

سخت نیست فقط اندکی محتاج توام

دلهره دارم همان لحضه ای که از تو می گویند

همه
همه جا

تمام چشمانم

لرزشگر ارامی یک آه نرم و ریزان می شود

و من

در حواس تو پلک نمی زنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد