اشک من...

 

 

 

 

صدای اشک من ناقوس مرگ است

 کتاب عشق من تنها سه برگ است
 یکی برگ فراق و درد اسیری  
یکی رسوایی و درد فقیری 
یکی دیگر نگویم آیا ندیدی !؟ 
 همان برگ تار نا امیدی 
 
 
 

صدایم کن...

  

  

 

 

صدایم کن تا امان یابد عابری خسته در شب باران
صدایم کن تا ببالم من در سحر گاهان با سپیداران
از آن سوی خورشید از آن سمت دریا صدایم کن
تو لبخند صبحی پس از شام یلدا از این تیرگیها رهایم کن
سکوت صبح شقایقها را در این ویرانی تو می دانی
غم پنهان نگاه مارا در این حیرانی تو می دانی 
 

 

 

 

برگرد...

 

 

هق هق تلخمو بشنو توی کوچه های خلوت 

این خود عشق عزیزم نه بهانه س نه یه عادت 

غصه هامو به تو گفتم اما چی از تو شنوفتم 

یه نفس همنفسم باش نذار از نفس بیفتم 

گریه هامو تو ندیدی هر چی گفتم تو نشنیدی 

من کدوم عهدو شکستم که از عشق من بریدی 

وقتی نیستی حتی خورشیدمیشه مثل لحظه هات زد 

با توام آهای مسافر با همین ترانه برگرد