روز پدر مبارک

 

 

سلام دوستان عزیز 

روز میلاد امام علی«ع» و روز پدر را به همه پدران و آقایان  

ایرانی و اقایان بد اخلاق و به پدر جون خودم 

تبریک عرض می کنم.  

 

 

 

 

شور عشقت هست  در قلبم ای پدر 

گرمی لبخندهایت هست در ذهنم ای پدر 

مهربانی هایت همواره در من جاری است
ساز آوای صدایت هم همیشه با من است
از تو از عشق تو لبریز هستم ای پدر 

من برای دیدنت با سر دوانم ای پدر 

زندگی یعنی پرواز در آغوش تو
مرگ یعنی من بدون عطر تو
حرف آخر را برایت مینویسم ای پدر 

با تو بودن را دوست دارم ای پدر
 

 

 

 

تمنای وصال...قسمت چهارم

تنها تغییری که کرده بود این بود که سعی می کرد نگاهش به نگاهم نیفتد. فراز که سر  

درگمی من را دید گفت:

چرا چیزی نمی خوری؟ نکنه هنوز خوابت می آد؟

چشم غره ای نثارش کردم که با دهانی پر ادامه داد:

 ما صبحونه مونو که خوردیم می ریم،منتظر هم نمی شیم تا خانومصبحونه اش در آرامش  

کامل میل کنن،پس زودتر دست به کارشو که فرصتی نیست!

خیلی ممنون از لطفتون،اما من اشتهام کور شده!

چطوری؟من که بادی نمی بینم؟!

و بعد قهقهه را سر داد و بقیه هم دنبالش خندیدند. خیلی سعی کردم جلوی ریزش 

 اشک هایم را بگیرم. از اینکه فراز دستم انداخته خشمگین بودم. دلم می خواست 

 جوابی به او داده باشم،در واقع بیشتر دلم می خواست به بهراد جواب داده باشم  

که این قدر بی تفاوت بود و زجرم می داد،برای همین به در گفتم تا دیوار بشنود،خطاب  

به فراز گفتم:

احتیاج به باد نیست،وجود تو از باد هم بی رحم تره!

برای لحظه ای سکوتی میان ما حکمفرما بود شد،حس کردم بهراد دارد نگاهم می کند.  

به طرفش برگشتم تا عکس العملش را ببینم،صورتش از خشم ارغوانی شده بود،انگار  

متوجه منظورم شده بود،تکه نانی که در دستش بود را داخل سفره گذاشت و بدون  

حرفی بلند شد

فراز گفت:

چرا پا شدی؟بشین صبحونه ات  را بخور.

نمی خوام،سیر شدم.

مگه چه خوردی؟

بشین بخور.

تعارف نمی کنم...تا شما بخورین منم گشتی این اطراف می زنم و بر می گردم.

و رفت.فراز لقمه اش را به دهانش گذاشت و گفت:

معلوم نیست اینها امروز چشونه؟... بهرخ خانوم انگاری فقط من موندم و شما،حریف  

دوم هم که از دور خارج شد،حالا ببینیم از من و شما کی کیش می شه و کی مات؟!

از  حرف فراز خنده ام گرفت و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم،برای همین زدم زیر خنده. 

فراز با تعجب نگاهم کرد:

خنده داشت داور بد اخلاق؟

خنده ام شدت گرفت،با طعنه گفت...

ادامه مطلب ...

تمنای وصال...قسمت سوم

 

بهرخ که قضیه را تمام شده می دید به اجبار بلند شد و هر چه اصرار کردم بماند افاقه  

نکرد و رفت.من هم موضوع را مخفی نگه داشتم و به فراز چیزی نگفتم،چون ازش خجالت  

می کشیدم.فردای همان روز وقتی بهرخ را در دانشگاه دیدم سراغ برادرش را گرفتم،گفت 

 که وقتی حرف های منرا به او زده بود مثل یک تکه یخ وا رفته و روزه ی سکوت گرفته!  

می گفت  حتی حاضر نشد داد و بیدادی راه بیندازه و خودش را تخلیه کند. از شنیدن این 

 خبر خیلی ناراحت شدم،دلم برایش می سوخت چون می دانستم چه حالی دارد، ولی 

 کاری از دستم ساخته نبود.زیرا واقعا نمی توانستم به چشم یک شریک زندگی به او نگاه کنم.چند روز باقیمانده به آخر هفته هم سپری و آن طور که می شنیدم بهراد به اعتصابش 

 ادامه داده بود.تا اینکه عصر روز پنجشنبه بهراد به خانه ی ما تلفن کرد.خوشبختانه

فراز گوشی را برداشت.آن دو مدتی طولانی با هم صحبت کردند و من هم ... 

 

 

 

 

ادامه مطلب ...

وطن...

 

 

 

 

دارا جهان ندارد ، سارا زبان ندارد

بابا ستاره ای در ، هفت آسمان ندارد

   کارون ز چشمه خشکید ، البرز لب فرو بست   

  حتی دل دماوند ، آتش فشان ندارد

دیو سیاه دربند ، آسان رهید و بگریخت

رستم در این هیاهو ، گرز گران ندارد
        روز وداع خورشید ، زاینده رود خشکید       

 زیرا دل سپاهان ، نقش جهان ندارد
      بر نام پارس دریا ، نامی دگر نهادند      

 گویی که آرش ما ، تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها ، بر کام دیگران شد
  نادر ، ز خاک برخیز ، میهن جوان ندارد
 دارا کجای کاری ، دزدان سرزمینت   

 بر بیستون نویسند ، دارا جهان ندارد

آییم به دادخواهی ، فریادمان بلند است

اما چه سود ، اینجا نوشیروان ندارد
 سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی  

  اما صد آه و افسوس ، شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی , شهنامه ای سراید
    شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کورش ، ای مهر آریایی

بی نام تو وطن نیز ، نام و نشان ندارد

 

  

تمنای وصال ... قسمت دوم

 

می گم ، اما...

اما چی ؟ تو چرا همچین شدی ؟ اصلا انگار یک بهرخ دیگه شدی... چی شده بهرخ ؟

حرف بزن بینم چی می خوای بگی ؟

حقیقتش اینه که من امروز به خاطر بهراد اومد اینجا!

بهراد ؟ مگه چی شده؟ اتفاقی براش افتاده ؟

نه بابا، چرا تو چرا تو هی منتظر رخ دادن یک اتفاقی ؟

با این طرز حرف زدن تو مگه می تونم به چیز دیگه ای هم فکر کنم؟

باشه، من درست حرف می زنم ، اما تو م حولم نکن و اجازه بده درست حرف بزنم.

خیلی خب ، من دیگه هیچی نمی گم ، فقط گوش می کنم.

و خیره خیره نگاهش کردم، چند بار رنگ به رنگ شد و جا عوض کرد ، بعد آشفته گفت:

وای ! نگفتم که چیزی نگو و بروبر نگاهم کن !

بهرخ تو چرا همچین می کنی ؟ آخه من به  چه ساز تو برقصم ؟ آخه این چه حرفیه که  

تو برای گفتنش این قدر از خود بی خود شدی ؟ حتما مطلب مهمیه که این قدر 

 مضطربت کرده ؟ 

درسته... گوش کن فرناز... من ازت خواهشی دارم.

چه خواهشی ؟

من حرفمو می زنم ولی می خوام قول بدی جوابت هر چی که بود

روی روابطمون تاثیری نذاره و همه چیز مثل سابق ادامه داشته باشه.

شک نکن ، من همیشه به تو گفتم اگه آسمون و زمین هم جابجا بشن نمی تونن

هیچ تاثیری در روابط ما داشته باشن و هیچ چیزی نمی تونه ما را از هم جدا کنه...

حالا اگه خیالت آسوده شد بگو ببینم چی می خوای بگی؟

راستش بهراد منو فرستاده اینجا که...چطوری بگم ؟...منو فرستاده که نظر تو 

 را بپرسم .

سر در نمی آرم ، نظر منو راجع به چی بپرسی؟ 

 

 

ادامه مطلب ...