تمنای وصال... قسمت پنجم

 

بهرخ اشک هایش را پاک کرد و بلند شد،من هم بلند شدم و کمکش کردم تا وسایل  

را جمع کردیم و داخل ماشین گذاشتیم.

وقتی آن دو به ما ملحق شدند به راه افتادیم.بهراد آشفته به نظر می رسید و معلوم 

 بود که حسابی به هم ریخته است،آن قدری که تا رسیدن به مقصد ترجیح داد در لاک  

خودش باقی بماند و سکوت اختیار کند.به ویلا که رسیدیم کمی استراحت کردیم و 

 پسرها برای ماهیگیری به کنار رود خانه رفتند.من و بهرخ هم چون حال و حوصله ی  

حرف زدن نداشتیم ترجیح دادیم استراحت کنیم.برای همین روی کاناپه دراز کشیدیم 

 و به خواب رفتیم...ساعت حول و حوش دو بود که فراز ما را صدا زد تا نهار بخوریم، 

ناهار در سکوتی سنگین سرو شد،بعد از آن من چای درست کردم و چهار تا فنجان 

 ریختم و پیش بقیه برگشتم.بهراد از خوردن طفره رفت و با دستی لرزان سینی را  

پس زد.چای هم در سکوتی تلخ و گزنده خورده شد،فراز که متعجب مانده بود گفت: 

تفریح این دفعه مون انگاری داره تاریخی میشه!معلوم نیست هر کدومون چه مرگ  

مونه؟! انگاری انجمن ارواح راه انداختیم...حالا انجمن ارواح محترم افتخار می دن

 بریم بیرون گشتی بزنیم؟دلمون پوسید! از پیشنهادش همگی استقبال کردند و با  

ماشین بیرون رفتیم و تا ؟آخرهای شب در خیابان ها پرسه زدیم.شام را هم از بیرون  

تهیه کردیم و به ویلا برگشتیم.شام که خورده شد فراز از بهراد خواست تا گیتارش را  

بیاورد و برایمان چندتا آهنگ بزند،ولی او که حوصله نداشت مخالفت کرد و فراز باز هم  

از ماجرا بی خبر ماند.آن شب دیگر اتفاق خاصی نیفتاد و ساعت یک همه به رختخواب رفتیم...صبح روز بعد وقتی من و بهرخ بیدار شدیم اثری از آن دو ندیدیم...  

 

 

 

 

صبحانه را آماده کرده بودند و قبل از ما خورده بودند.ما هم چون احساس گرسنگی  

می کردیم به آشپزخونه رفتیم و صبحونه خوردیم.بعد لباس عوض کردیم و از ویلا بیرون 

 رفتیم.بهرخ با نگرانی پرسید:

یعنی می گی کجا رفتن؟نکنه برای بهراداتفاقی افتاده باشه؟

نه بابا،آخه چه اتفاقی افتاده؟ حتما رفتن ماهیگیری.

بدون وسایل ماهیگیری؟!

و با دست به سمتی که وسایل ماهیگیری شان قرار داشت اشاره کرد،گفتم:

خب حتما رفتن زیر آلاچیق و مثل همیشه خلوت کردن.

پس بیا ما هم بریم پیششون.

می ریم ، عجله نکن،اول بیا کمی قدم بزنیم،آخه دلم خیلی گرفته.

و با تایید او هر قدم زنان به اطراف ویلا رفتیم و مسیر دریا را در پیش گرفتیم.نزدیک  

دریا که شدیم بهرخ با شعف بازویم را چسبید گفت:

وای... اینها هم اونجان.

نگاهم به فراز . بهراد افتاد که روی ماسه های کنار دریا نشسته بودند.به آنها نزدیک 

 شدیم و سلام کردیم. هر دو به احترام ما از جایشان بلند شدند... همگی مدتی را  

کنار آب نشستیم و در سکوت به صدای امواج سرکش و سهمگین گوش سپردیم.

زمانی که امواج خروشان آب ما را به مستی کشاند به سمت ویلا بازگشتیم. 

 به آلاچیق که رسیدیم فراز گفت:

بچه ها بیایید اینجا بشینیم و یک دست شطرنج بازی کنیم.

و چون هیچ کس مخالفتی نکرد همه دور هم نشستیم و فراز شروع کرد به مرتب  

کردن مهر ه هایی که همیشه زیر آلاچیق بودند،بعد گفت:

صبح من و بهراد چند بار با هم بازی کردیم،البته امروز روز باخت بهراد بود و همه اش  

من می بردم... بیا بهراد، بیا جلو.بهراد بی حوصله مهره ها را زیر و رو کرد و فراز به 

 شیوه ی بازی یار خودش را انتخاب کرد... از بخت بد من بهرخ یار او شد و من و بهراد  

هم با هم افتادیم. فراز با شیطنت زیر گوش  بهرخ  مسائلی را یاد آور شد که منجر  

به برنده شدنشان بشود،اما بهراد در سکوت مهره ها را ماهرانه جابجا کرد و آماده ای 

 بازی شد. فراز خطاب به من گفت: فرناز بهتره حواست به بازیت باشه،یارت امروز 

 اصلا روی شانس نیست ، یک لحظه غفلت کنی بازی را باختین.

بهراد زیر لب به طعنه گفت:

ما خیلی وقته که بازی را باختیم!

حرفش عرق سردی روی پیشانی ام نشاند، فراز که از دنیا ی بهراد غافل بود 

 جواب داد:خب اگه می دونین بازنده این بازی را واگذار کنین و وقت جمع را هم نگیرین!

بهراد نیم نگاهی به من انداخت، از نگاهش فهمیدم که منتظر است تا من هم انصراف  

بدهم.سعی کردمبه خودم مسلط باشم و روحیه اش را به او برگردانم،برای همین به 

 فراز گفتم:بهتره زیاد خوش بین نباشی،آدم زمانی بازنده است که خودش بخواد،گاهی 

 وقت ها با یک ورق هم می شه بازی را برد! اما به شرطی که در باخت های قبلی  

روحیه ات را نباخته باشی!

فراز پوزخندی زد و به ورق هایش نگاهی انداخت:

فعلا که اگه خدا بخواد همه ی برگ های برنده پیش من و یارمه!

خیالی نیست آقا فراز،اولین ورقت را رو کن.

حکم دل بود دیگه...بیا اینم تک دل،هر چی دارین رو کنین که برد با ماست.

سه مرحله از بازی را آنها به دست گرفتند و بعد از آن با شاه و بی بی و سرباز 

 که دست من و بهراد بود بازی را از آن خودمان کردیم و بردیم دور دوم و سوم هم  

شانس با ما بود و برنده شدیم. فراز که خودش را بازنده می دید با کج خلقی  

نگاهم کرد،خندیدم . گفتم:

حالا دیدی با یک ورق هم می شه برد فراز خان!

حالا بهت نشون می دم،هیچ کس نمی تونه منو شکست بده.

بهتره سه نفری بازی کنین، من دیگه خسته شدم، می خوام برم کنار مرداب!

بدون توجه به غرولندهای فراز بلند شدم و راه پشت ساختمان را که به مرداب  

ختم می شد در پیش گرفتم. آنجا یک مرداب کوچک بود که کنارش درخت بید مجنون 

 قد برافراشته و تنومند شده بود. طوری که تمام شاخه های فرو افتاده اش روی مرداب

سایه انداخته بودند و منظره ی زیبایی به وجود آورده بودند. کنار درخت بید تخته سنگ  

صاف و بزرگی قرار داشت که جایگاه همیشگی من بود. من علاقه ی خاصی به آن 

 قسمت داشتم و زمانی که به ویلا می رفتیم بیشتر اوقاتم را آنجا سپری می کردم.به 

 مرداب که رسیدم روی تخته سنگ نشستم و سرم را به درخت تکیه دادم. چند نفس 

 عمیق کشیدم و ریه هایم را از هوای تازه و پاک آنجا پر کردم و زیر سایه شاخه های به 

 بار نشسته اش چشم هایم را بستم و در سکوت و سکون به آرامش رسیدم. مدتی  

را به همان حال گذراندم که ناگهان صدایی من را به خود آورد:

چرا به من جواب رد داد؟!

به سرعت چشم باز کردم و سمت صدا برگشتم ... بهراد بود که بالای سرم ایستاده 

 بود،تکیه اش را به درخت داده بود و به دور دست ها نگاه می کرد، صدایش خسته 

 و رمیده بود،سعی کردم رفتارم معقول باشد،با بی تفاوتی به حالت قبلی ام برگشتم و 

 چشم هایم را بستم. از اینکه جوابی نشنیده بود آزرده شده بود.با ناراحتی گفت:

مگه نشنیدی چی گفتم؟ می خوام بدونم چرا منو رد کردی؟

جوابتو قبلا شنیدی...تو... مثل برادرمی بهراد،می فهمی؟

نه،نمی فهمم،این جواب من نیست فرناز...یک حرف تازه بزن.

حرف تازه ای ندارم.

ولی این منو قانع نمی کنه،آخه...آخه چطور ممکنه تو به چشم یک...نه،این باور  

کردنی نیست،خواهش می کنم فرناز حقیقتو به من بگو،من طاقت شنیدنش را 

 دارم.

حقیقت؟ کدوم حقیقت؟

پای کس دیگه ای در میونه؟!

 

ادامه دارد...

 

نظرات 29 + ارسال نظر
mimi چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:29 ق.ظ http://www.rozhaye-tanha.iblogsky.com

salam.khobi?chera farazo ghabol nakardi?mage dossesh nadashti?

علی چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:57 ق.ظ http://sahargaheomid.blogsky.com

دوست عزیز سلام
توانائی شما در نوشتن داستان عالی است. موفق باشید.

تلاله چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:17 ق.ظ http://talaleh.blogskay

ششششششششششششش
کشتی مارو
زود خبرم بده که ببینم چی شد
آخر شیرینی می خوریم یا نه

علیرضا چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:32 ب.ظ http://alimehranpour.blogfa.com

سلام
زیبا بود
موفق باشی

کلک شید چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:17 ب.ظ http://hoorshid.blogsky.com

منتظر ادامه ام

رامین چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:44 ب.ظ http://www.bo3e.blogsky.com

سلام
خوبی ؟
ممنون که بهم خبر دادی
آخر این داستان چی میشه معلوم نیست

امیدوارم خوشبخت بشن آخرش

محمد چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:53 ب.ظ http://mohammad222.blogfa.com

سلام آبجی
ایشالا که به خوشی تموم بشه
آپ کردی فراموشم نکن
موفق باشی

تشنه ی حقیقت چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:19 ب.ظ http://www.varagh-pareh.blogsky.com

درود بر رفیق گلم

یه جای کار می لنگه ، اینا خواستن شطرنج بازی کنن یهو چی شد ورق دستشون افتاد ؟!
قضیه ی ورق و بازی حکم بیشتر به داستان می خوره ، پس اون پیشنهاد بازی شطرنج رو حذف کن !

ببین به نظرم واقعیت غیر از اینه ! این جور پای کار ایستادنا فقط تو داستاناس ...
من احساس می کنم اگه بهراد تو زندگی واقعی بود دیگه پیشنهادش رو تکرار نمی کرد

امیدوارم نزدیک به واقعیت بنویسی چون خیلی دوست دارم بفهمم آخرش چی می شه !

صبا چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:22 ب.ظ http://mylovemilad.blogsky.com/

aalie

mer30 . montazere bagheyash hastim ,,,

یاسر چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:05 ب.ظ http://asemooni.blogsky.com

سلام آسمونی
بازم به معرفت تو که میای سر می زنی.

موفق باشی

دریا چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:16 ب.ظ http://www.daryaa.blogsky.com

سلام
خوبی؟
ممنون از اینکه خبرم کردی.
کی تموم میشه؟....... عجله دارم تا ببینم آخرش چی میشه.
سبز باشی.

احسان چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:40 ب.ظ http://loveeee.blogsky.com

سلامممم ...
خیلی نامردی هااااا ... یک دستی میزنی ... تو پست قبلی من نظر دادم بعد تو وبم میگی من بهت سر نمی زنم !!!! یکی طلبت حتما جبران می کنم

سجاد چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:29 ب.ظ http://www.daneshonline.blogfa.com

سلام دوست عزیز[گل]
وبلاگی قشنگ همراه مطالب بسیار زیبا وجذابی داری [خنده]
این مطلب آخری شما برای من خیلی جذاب بود منتظر مطالب جدیدت هستم
راستی!
به وبلاگ من سر بزن برام نظر بزارخوشحال می شم
دوست عزیز من مایلام با هر وبلاگی تبادل لینک انجام بدم حتی وبلاگ شما
چنانچه مایل به تبادل لینک با وبلاگ من هستی ابتدا
مراحل زیر را انجام بده:
1.ابتدا وبلاگ www.daneshonline.blogfa.com را با عنوان بزرگترین ترفند سرای تخصصی کامپیوتر لینک کن.
2.سپس دربخش نظرات وبلاگ به من اطلاع بده.
پس از برسی چنانچه وبلاگ من را لینک نموده بودید وبلاگ شما حتما در وبلاگ من لینک خواهد شد.
توجه:چنانچه لینک شما اشتباها در وبلاگم ثبت نشد در بخش نظرات بهم خبر بده چون ممکن است چندروز طول بکشد تا بررسی بنمایم
ولی مطمئن باش که حتما لینک خواهی شد? تضمین 100%
پس از ثبت لینک شما در وبلاگم در بخش نظرات وبلاگت خبرت می کنم
راستی هر چند وقتی به ما سر بزن مطالب جدید وبلاگم رو مطالعه کن
برام نظر بزار که اومدی البته هر وقت نظر میزاری نظر خصوصی نزار نظر معمولی بزار [خنده]
منم حتما به وبلاگ شما میام نظر برات میزارم ازمطالب قشنگت استفاده می کنم و از مطالب جدید وبلاگم با خبرت می کنم
هروقت که مطلب جدید تو وبلاگت گذاشتی تو نظرات وبلاگم بنویس که وبلاگت رو بروز کردی
حتما میام و از مطالب جدیدت استفاده می کنم برات نظر هم میزارم ممنون[خنده]
این گل زیبا هم تقدیم به شما:
. . . . . . . ¶¶¶ . . ¶¶¶.¶ .¶¶
. . . . . . .¶¶¶.¶. .¶¶¶. . .¶¶
. . . . . . ¶¶¶¶. . . ¶¶¶ . . .¶¶¶
. . . . . .¶¶¶¶¶ . . ¶¶¶¶.¶¶ .¶¶
. . . . . ¶¶¶¶. . . . ¶¶¶¶. . . ¶¶
. . . . ¶¶¶¶¶¶¶. . . . .¶¶. . . ¶¶
. . . . ¶¶¶¶¶¶¶¶. . . . ¶¶. . ¶¶
. . . . ¶¶¶¶¶¶¶¶¶ . . ¶¶. . ¶¶
. . . . . ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ ¶.¶¶
.¶¶. . . . .¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶.¶¶
.¶¶¶¶¶ . . . . . ¶¶.´´´´
.¶¶¶¶¶¶¶. . . .¶¶. ´´
. ¶¶¶¶¶¶¶ . . ¶¶. .´
. .¶¶¶¶¶¶¶ . ¶¶. .
. . .¶¶¶¶¶¶. ¶¶.
. . . .¶¶¶¶¶¶¶. . .
. . . . . . . .¶¶.
. . . . . . . ¶¶. . ´
. . . . . . .¶¶. . .´
. . . . . . ¶¶. . . ´
. . . . . . ¶¶. . .
. . . . . . ¶¶. . .
پس منتظرتم

تنها چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:27 ب.ظ

تنها چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:33 ب.ظ http://hamidbeast.blogfa.com

سلام
میدونی چیه من گیج شدم بگو چرا؟ ...... آهان
الان عرض میکنم

من خودت میدونی که تازه با وبلاگت آشنا شدم مگه نه ....خب
من وقتی داستان رو خوندم نفهمیدم چی به چیه
چون از اولش نخوندم
الان فهمیدی چرا گیج شدم
یا باید بشینم از اول بخونم که وقتشو ندارم
یا باید بیای خلاصه وار توضیح بدی انتخاب با خودت

دختری به نام سگ چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:20 ب.ظ http://TULESSAG.blogfa.com

آره... شاید... شاید مثله بقیه ام.... مثل من زیاده عزیزم.... چقدر سخته....

پویان چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:05 ب.ظ http://pouyan.blogsky.com

سلام.داستانتو خوندم.فقط زودتر آپ کن که آدم قبلیا رو یادش نره!

فائقه چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:54 ب.ظ http://www.faegheh.blogsky.com

سلام
ممنون که خبرم کردی.
من دارم با این داستانه خفن حال می کنم

موفق باشی

مترسک چهارشنبه 17 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:59 ب.ظ http://www.matarsake9645.blogfa.com

ممنون از حضورت وب جالبی داری
یه توصیه دوستانه وبت فقط مال خودت باشه همه چیز رو داخلش راه نده.

حامد پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:03 ق.ظ http://dakhmeh.blogsky.com

سلام
زیبا بود مرسی که خبرم کردی

الناز(تنها) پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:05 ق.ظ http://www.mazraehman.blogfa.com

روزگار استاد فراموشی هاست
امیدوارم که تو شاگردش نباشی

سلام
به قرآن شعرت زیبا یود من خودم دوست دارم که ۳ماه تابستونو چنین باشم...

[قلب][قلب][قلب][قلب][قلب][قلب][قلب][قلب][قلب][قلب]
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
[بوسه][بوسه][بوسه][بوسه][بوسه][بوسه][بوسه][بوسه][بوسه][بوسه]

مرجان پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:36 ق.ظ http://marjannn.mihanblog.com/

سلام دوست عزیز
این آدرس جدیدمه
سر بزنید خوشحال میشم
بابای

انتظار پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:04 ق.ظ http://bi-to.mihanblog.com

سلامی به گرمی عشق
.
اپم بدو بدو بیا

امید پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:14 ق.ظ http://ghame-farda.blogfa.com/

با سلام بازم ممنون که سر زدید به بنده

شرمنده نمیتونم نظر بدم اخه وقتم کمه میخوام برم جایی

راستی موزیک وبتو چجوری باید صداشو قطع کنم ممنون ببخشید


بازم ممنون

سارا پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:29 ق.ظ http://sara-r.blogsky.com

آخرش چی میشه؟ خدا کنه آخرش غمگین نباشه.

احسان پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:39 ق.ظ http://loveeee.blogsky.com

سلام ...
من اصلا پستی به عنوان پدر نداشتم !!!! عزیزم اشتب کردی ...
ای بابا بیخیال پای بابام رو وسط نکش خودمون حلش می کنیم !!! (خنده خفن)

نیلوفر پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:25 ق.ظ http://GOLEMANBITOTANHAM.BLOGFA.COM

سلام
الهام عزیز این داستان دست نوشته های خودتونه؟

کودک دو ساله پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:35 ب.ظ

چند مسئله..یک! مگه قرار نبود شطرنج بازی کنن؟ چرا یهو شد حکم؟؟؟؟
بعدشم کسی که حکم حالیشه که اولین ورقو تک نمیده...
هه هه....داستان نسبتا جالبیه...شاد باشی!
هام هام!

فرزاد جمعه 19 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:36 ب.ظ http://delshodehgan.blogsky.com

سلام
چقدر لفتش می دی
اونجا که داشتین شطرنج بازی می کردین چرا یهو حکم شد؟ از این تکه سر در نیوردم

منتظر ادامه اش هستما

موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد