نازد به خودش خدا که حیدر دارد
دریای فضائلی مطهر دارد
همتای علی نخواهد آمد والله
صد بار اگر کعبه ترک بردارد
«عید غدیر خم مبارک باد»
هنوز از تو در این میدان ، صمیمی تر نمی بینم
از این درخت شب ، کسی را سر نمی بینم
هنوز این من ، هنوز این تو ، قدیمی تر ، ولی از نو.
به جز چشم سیاه تو ، شبی دیگر نمی بینم
غم چشمان آهو را تو می فهمی
عبور از نور جادو را تو می فهمی .
غریق و موج و پارو را تو می فهمی.
سکوت هر غزل را تو می فهمی.
پر از سوزم ،پراز روزم ،چه رنگینم ،چه هوشیار ،
ببین با تو ...چه بیدارم ،چه بسیارم ،چه سرشارم .
عروسی می کنی شویت مبارک
سرمه بر چشم جادویت مبارک
مرا از کوی خود راندی به خواری
رقیبم بر سر کویت مبارک
زیر آن تور حریر خوش می کنی ناز ناز
می روی یادی ز من نمی کنی باز باز
می روی من می شوم با ناله دمساز
ای دو زلفت دو زنجیر بلا
ریزد از قامتت ناز و ادا
روز آیینه ی سینه ی تو
می درخشد گلوبند طلا
تا به گردون رسد شور و نوا
یار شکر لب شیرین زبانم
الهی درد تو ریزد به جانم
می روم دامن صحرا بگیرم
که به شهر تو بی نام نشانم
تمام احساسم مال توست و قشنگترین ترانه های
صبحگاهی را برای تو به لب جاری می کنم . می دانی
بهترین عطرهایم از نفس تو ساخته می شوند و زبیاترین
آسمان فقط در نگاه تو جلوه می کند . من برای لبخندت
دلتنگم و برای تمام حرفهایت کاغذهایی از جنس خاطره
تدارک دیده ام . صدای تو ترنم باران است . هرگز از تو
خسته نشده ام و هرگز جز برای تو زندگی نکرده ام . تو
می روی و شاید به من نیندیشی ٬ ولی هر تپش قلب من به
یاد توست.
هوای دلم بارانی است و آسمان ذهنم کبود.یاسهای زرد
از بی پناهی من آگاهند و قطرهای باران از دل دردمندم
خبر دارند. بغض در گلویم به زنجیر کشیده شده و من به
روشنی می دانم که زندگی٬ رنگ آبی و آرامش خود را از
دست داده است. آینده پر است از اشک و آه ٬ حسرت و
درد٬ هجران و انتظار. صفحه ها ی دلم در آرزوی یک نگاه
خواهند ماند و طوفان هیچ نگاهی زندگی را تازه نخواهد
کرد.دستهایم را می گشایم . پنجره ذهن من رو به کوچه ای
باز است که حتی خاطره ها هم از آنجا رفته اند ... نفرین بر
این زندگی...نفرین بر این سرنوشت که هرگز شیرین ننوشت.
روزه یک سو شد و عید آمد و دل ها برخاست
می زخمخانه به جوش آمد و می بایدخواست
تو به زهد فروشان گران جان بگذ شت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
ین چه عیب است بدین بی خردی وین چه خطاست
باده نوشی که در او روی و ریای نبود
هتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالم سر است بدین حال گوا ست
فرض ایزد بگذاریم و به کس به نکینم
و آن چه گویند روا نیست نگوییم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
باده از خون رزان است نه از خون شماست
این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد مردم بی عیب کجاست
«حافظ»
دو بلبلی را دیدم که با هم درد دل می کردند....
یکی می پرسید و آن یکی پاسخ می داد.
اولی پرسید: عاشقان کیستند؟
دومی گفت: طالب و جویای عشق از جانب معشوق.
باز پرسید: عشق را چه معنا می کنی؟
جواب داد: در بهای محبت.
پرسید: اگر به تو پشت کرد .... ؟
گفت: باز شیرین تر از جان دوستش دارم.
پرسید: اگر قلبت را شکست چه می کنی؟
گفت: دل از آن اوست من صاحبش نیستم.
باز پرسید: اگر جوانیت را گرفت چه می کنی؟
گفت: خوشا به حالی کسی که در راه عشق پیر شود.
پرسید: اگر جفا کند چه می کنی؟
گفت: جفای عشق خود نوعی وفاست.
پرسید: اگر همه چیزت را گرفت چه؟
گفت: همه دنیا را به پایش می ریزم.