مرگ هر لحظه با اشتیاق انتظارم می کشد
فکر آنی تنها ماندنم آتش به جانم می کشد
یک صدای آشن ا در گوش من پیچیده است
انگار باز هم غم تار خود را ریسیده است
در گلویم بغضی فغان دارد ز دردهای دلم
من کنون از دنیای و اختیار خود ولم
در کشوی قوس دل و عقلم تنگ است نفسهای تنم