قول خواهم داد با تو تا مرز جنون روم
قول خواهم داد با تو برخوبیها چشم نبندم
قول خواهم داد با تو هم ساز و آواز شوم
قول خواهم داد با تو قصه های عشق را بسرایم
قول خواهم داد با تو به کهکشانهای عشق سر بزنم
قول خواهم داد با تو فریادهای عاشقانه را سر دهم
قول خواهم داد با تو در میخانه ها سجده کنم
ولی...
قول نخواهم داد بی تو زندگی ر ا سر کنم
قول نخواهم داد عشق تو را تا قیامت منادا نکنم
قول نخواهم داد....
عاشقم من ، عاشق تو ولی تو هرگز نمی دانی ... در ظاهر آرام و ساکتم ولی در باطن فریاد
به اندازه ی یک آهنگ طبل می کشم ... می کشم در باطنم فریاد تا تو در کنارم بمانی ......
مرا سکوت در برگرفته تا تو بار سفر را نبندی .. مرا بی تو چه کنم زندگی را ؟
با تو شادم ... با تو خوبم ... با تو نورم ...
با تو نجویم عشق در کسی ، با تو نزنم قدم با کسی ، با تو من غریبه ام با دیگران ....
آخر با تو چه کنم ای دل که به دیدارم بیایی ؟
قول خواهم داد ... آشنا شوم با دیگران ، شاد باشم در هر زمان ، خموش نشوم در هر مکان ...
ولی بازم به دیدارم بیایی .................
دیگر تو را دوست ندارم می دانم که دروغ می گویم.
اما چنین است که زبان می گوید ولی دل می گوید از عشق تو لبریزم .
نمی دانم تو کیستی؟
از کدامین دیار امده ای؟
از جان من چه می خواهی؟
تو را دوست می دارم آری این جمله را بدون شرم خواهم گفت.
ولی تو مرا در تنهایی و پریشانی درگیر کردی و دل به دیگری سپردی .
غرورم بر باد رفت
زندگیم با غم گذشت
عمرم آتش کشید
احساسم از یاد رفت
یارم از دست رفت.......
رفتی و مرا در زندان خودت اسیر کردی .
ولی باز هم خواهم گفت من اسیر تو و تو عاشق دیگری
من خاک پایی تو و تو مال دیگری خواهم گفت
تا قیامت زندگی بی تو محال است.
محال است ....
محال
من هنوز عاشقم و اون ازم دل کنده!
من تو گریه گیرم! اون به من می خنده
من هنوز موندم و اون رفته که تنها شه
از چشاش می خونم! سخته با من باشه
وقت رفتن برگشت! قلبشو پنهون کرد
توی گریه گفتم: بهترینم برگرد...!
نمی دونم چی شده! شاید از من سیره
شاید این ما بودن واسه اون تحقیره
میدونست بی چشماش بی خودم٬ دربه درم
گفت که دنیا میره! من باهاش همسفرم
وایسا دنیا که هنوز دلم اینجا گیره!
اونی که عشقم بود داره با تو میره
وایسا دنیا!
تو نرو!
رفتنت مرگ منه
من میدونم قلبم وقت رفتنش نمی زنه...
شکستم را از اینی که هست بیشتر و بیشتر نکن
دوریت را به من نزدیکترنساز که تابش را ندارم
اگر زلفت به هر تاری اسیری تازه ای دارد
مبارک باشد اما دلبری اندازه ای دارد
تغافل برد از حد شوخ چشم من نمی داند
جفا قدری ستم حدی و ناز اندازه ای دارد
محبت رالب خاموش و گویا هر دو یکسان است
چو بلبل آتش پروانه هم آوازه ای دارد
اگر سودای لیلی بر سرت افتاده مجنون شو
که هر شهری به صحرا جنون دروازه ای دارد
دل مجذوب خود را با تغافل بیش از ین مشکن
که در قانون خوبان امتحان اندازه ای دارد