تمنای وصال... قسمت آخر

 

 

سلام به همه ای دوستای گلم 

از همه ممنونم که به من سر می زنن و اما از فاطمه خانم از اینجا تشکر می کنم و 

 میگم  که خانمی  یه زحمتی بکش و آدرست رو به ما بده. 

در ضمن از تمام دوستانی که مایل به تبادل لینک هستن لطفا عنوان و ادرس وبشون 

 رو درست بیان کنند . با تشکر از همگی شما. 

 

  

یک هفته ای که برایم قرنی گذشته بود.باور نمی کردم  دوری از او تا بدین حد 

 آشفته حالم سازد! این بار من بودم که در غم او تب کرده بودم و می سوختم. 

در این مدت اصلا از حال و روز فرزان خبر نداشتم.بلند شدم و کنار تلفن نشستم. 

این دفعه صدم بود که تصمیم می گرفتم زنگ بزنم و حال او را بپرسم .اما هر بار پشیمان  

می شدم.تصمیمم را گرفته بودم تا از بهرخ احوالش را بپرسم.مدتی گذشت تا شماره را 

 گرفتم و ارتباط برقرار شد.صدای بهرخ سراسیمه از پشت سیم به گوش رسید،هر چه  

نیرو در توان داشتم جمع کردم تا توانستم حرف بزنم:

سلام بهرخ...فرنازم!

سلام فرناز جون،حالت چطوره؟چند روزه منتطر تلفنت هستم.

چرا ؟مگه چیزی شده؟

بغضش ترکید .التماس کردم:

چی شده بهرخ؟چرا حرف نمی زنی؟اتفاقی افتاده؟

بهراد!

بهراد چی؟

بچه را برداشته رفته شمال تا از اون جا به یک جای دیگه بره.

یک جای دیگه؟کجا؟

ناکجاآباد!می خواد بره یک جایی که کسی ازش خبر نداشته باشه...اون موبایلشو  

خاموش کرده و تلفن ویلا را هم جواب نمی ده،خیلی براش نگرانم فرناز.نکنه بلایی 

 سر خودشون بیاره! بهراد خیلی مغروره و نمیشه هیچ طوری منصرفش کرد.بابک گفته 

 فردا برای جفتمون مرخصی می گیره تا بریم سراغش،ما هنوز به مامان چیزی 

 نگفتیم،اگه بفهمه دیوونه می شه،نمی دونم می تونیم بهش برسیم و برش گردونیم 

 یا نه؟بیچاره فرزان،فکر اون بیشتر از همه دلمو ریش کرده!...

 

 

 

  

 

دیگه چیزی از حرف های درهم بهرخ نمی شنیدم.

صدایش در دور دست ها به گوش می رسید ...صدای بوق های ممتد مرا به خود آورد 

 و فهمیدم که ارتباط قطع شده .گوشی را که گذاشتم صدایی در ضمیرم قد برافراشت  

شنیدی چی گفت؟!اون رفته تا به یک جای دور بره،نمی خوای کاری بکنی؟آخه چقدر خود خواهی؟یک کمی هم به اون فکر کن.می خوای بازم خودشو آواره کنه؟اون هم با یک 

 بچه؟ آخه این انصافه؟اون که زندگیشو به تو باخته،دیگه منتظر چی هستی؟ مگه تو  

فرزان را دوست نداری؟اون طفلی داره به خاطر تو تاوان بی کسی اش را می پردازه، 

می فهمی؟!پس چرا کمکش نمی کنی؟تو که می دونی بهراد کسی نیست که تن  

به ازدواج با کس دیگه ای بده،اون هم بعد از ضربه ای که خورده!پس می خوای بچه اش  

را بی مادر بزرگ کنه؟...

چشم هایم را بستم و سرم را به مبل تکیه دادم.

سرگیجه ی لعنتی دست از سرم برنمیداشت...توی خواب و بیداری بودم. یک لحظه 

 صدای گریه ای فرزان را شنیدم. به ناگاه از جا جهیدم و به ساعت نگاه کردم.فرصت 

 زیادی نداشتم.سریع لباس پوشیدم و آژانس در خواست کردم.تصمیم خودم را گرفته  

بودم!آدرس را دادم... ساعت ها کُند شده بود و بی نهایت می نمود اما دل من صبور 

 شده بود!آرام به صندلی تکبه دادم و چشمانم را بستم. همه ی خاطرات گذشته در  

برابرم قد برافراشته بود...وقتی راننده صدایم زد پا به دنیای حال گذاشتم و کرایه را 

 پرداخت کردم...زنگ در را فشردم. پر از احساس و هیجان شده بودم! هوا تاریک و 

 ستاره باران شده بود.دقایقی طول کشید تا مش قدرت با همان قیافه ی سال های 

 گذشته در را به رویم گشود. کمی گذشت تا مرا به خاطر آورد.احوالش را پرسیدم و  

با قدم هایی لرزان ولی استوار وارد شدم. چراغ های ساختمان از دور چشمک می زد. 

 از مش قدرت تشکر کردم و به طرف ساختمان به راه افتادم... پشت در که رسیدم نفسی 

 تازه کردم و چند ضربه به در کوبیدم... اما جوابی نشنیدم. دستگیره ی در را کشیدم و 

 وارد شدم. همه جا را سکوت فراگرفته بود. چندین بار بهراد را صدا زدم. اما از او خبری  

نبود. ترس بر وجودم مستولی شده بود.وارد یکی از اتاق ها شدم... فرزان همچو طفلی  

مظلوم ساکت و بی صدا به خواب فرو رفته بود. با شادمانی به سمتش  رفتم و غرق 

 بوسه اش کردم . خیالم کمی آسوده شد.

اما ناگهان صدای فریاد بهراد و نه نه گفتن مش قدرت تمام تنم را سست کرد، شتابان از  

اتاق بیرون رفتم و از ساختمان خارج شدم. به اطراف نگاهی انداختم. مسیر آنجا را تا 

 استخر وسط باغ روشن بود! مسیر را پیمودم. نفسم بریده شده بود احساس خستگی  

می کردم... بهراد چرا این جا خوابیده بود نزدیکتر رفتم که از دست بهراد خون بیرون 

 می آمد  و تکه شیشه ای کنارش افتاده بود ولی دریغ از یک صدا، ناله هایم هوا رفت  

و متصل و در مانده بهراد را صدا می زدم :

بهراد بهراد بلند شو ببین من اومدم ،بهراد من را  تنها نزار بهراد تو هم مثل شاهین  

نکن،بهراد نزار برام باور بشه که تو هم بی وفایی،بهراد بلند شو ببین من اومدم تا با  

هم بریم زندگی کنیم بهراد بهراد... .

ولی هیچ صدایی از بهراد نیامد. همزمان صدای آمبلانس و صدای صحبت چند نفر به 

 گوش رسید،بهراد را بلند کردن و با خودشان بردن . مش قدرت به همراه آنها رفت.  

به اتاق بازگشتم و فرزان را در آغوش گرفتم و به گریه ام ادامه دادم که صدای ماما ماما 

 گفتن فرزان من رو متوجه حال خود کرد.

لباس پوشیدم و فرزان را دست همسر مش قدرت سپردم و راهی بیمارستان شدم.  

پس از انجام جراحی و بخیه زدن دست چپ بهراد او را در اتاقکی مخصوص جای داده بودند.  

بعد از اینکه خیالم از جانب بهراد راحت شد راهی ویلا شدم تا به فرزان برسم و مش قدرت 

 پیش بهراد ماند.

بعد از مرور سه روز و آمدن خانواده ای من و بهراد،بهراد سلامتی خودش رو به دست آورد  

و اخلاقش بهتر شده بود.جشنی به منابست بهبودی بهراد بر پا شده بود .

همه در چشن خوشحال و سر حال بودند و گفته ها گل انداخته بود.من هم از شادی  

دیگران بسیار شاد بودم . در یک لحظه حس کردم بهراد در جمع نیست  از تصور اینکه  

بلای سر خودش آورده باشد . نگران شدم و ترس تمام وجودم رو در برگرفته در  

همین لحظه  صدای بهراد در گوشم پیچید:

من اینجام!

به سرعت سرم را چرخاندم و ناباوری نگاهش کردم. هنوز چشم هایش پر انتظار بود .

چرا ترسیدی؟

نمی دونم!

فرزان رو بده به من ببرم تو اتاق بخوابه .

نه نه بزار تو بغلم باشه.

آرام کنارم نشست.

دوستش داری؟

کی رو ؟!!

با اشاره به فرزان گفت:

دوستش داری؟

آره ،خیلی زیاد.

پس رضایت میدی مادرش بشی و بیش از اینها باباش رو آواره و در به در نکنی.

سکوتم طولانی شد در لحظه ای که  داشت ناامید میشد جواب من یه لبخندی بود 

که فریاد او به هوا رفت و  تمام حاضرین را متوجه حال ما کرد.

بهراد به سوی پدرم قدم بر داشت  و با رد و بدل شدن چند سوال و جواب به سوی من  

بازگشت ولی این بار غافلگیرانه با یک حرکتی در کنار من زانو زد و گفت:

من تو را دوست داشتم و از دست دادنت عشقتو در من پایدارتر کرد... فکر می کردم  

با رفتن تو همه چیز فراموشم میشه،ولی اشتباه می کردم. من در فراقت شب و روز  

می سوختم بدون اینکه بتونم دم بزنم و خودمو تخلیه کنم . من عاشق و دلباخته ی تو  

شده بودم و در این راه تا پای جون پیش رفتم،تا حد جنون کشیده شدم و تا مرز دیوانگی  

و آشفته حالی دست و پا زدم . تا بالاخره امروز تو را در کنار خودم یافتم!فقط امیدوارم  

که...دوست داشتن تو با سابق فرق کرده باشه و وجود من آزرده خاطرت نکنه!

بهراد من خیلی فرق کرده ام.دلم می خواد اینو باور کنی.اگه الان در کنار توام فقط 

 از...عشقِ!

نگاهش عاصی تر شد از همیشه شد.دستش را بالا برد و با یک حرکت حلقه را  

دستم کرد. همه شاد و خندان ما را به عقد هم در آوردن و این گونه شد که بهراد به  

تمنای وصالش رسید و من صاحب فرزندی شدم و فرزان صاحب مادر، و همه از این 

 وصال سر مست و شاد بودن ... .پایان 

     

 الهام

  

 

 این در کل سرنوشت یک شخص عزیزی بود که دوست داشتم زندگیش نمونه ای 

 باشه برای تمام دل داده ها، داستان نبود واقعیت بود . از تمام دوستانی که درنوشتن 

 این واقعیت تشویقم کردن ممنونم و از کسانی که وقشتون رو برای خوندن این سرنوشت 

 گذاشتن هم تشکر می کنم. متاسفانه دوست داشتم جزئیات رو هم بیان کنم ولی با  

رو به رو شدن با اعتراضات و طولانی نکردن نوشته به این چند قسمت اکتفا کردم. 

 امیدوارم تونستم آنچه را که باید  بیان شود بیان کنم.  

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 52 + ارسال نظر
محمد جواد چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:08 ب.ظ http://jehan.blogfa.com/

سلام دوست گلم.امیدوارم حالتون خوب باشه

نماز روزه تونم قبول باشه

دوباره قلم به دست می گیرم تا بنویسم برای تو.

تویی که فقط و فقط با یاد تو روزگارم به آرامش می رسد.

گاهی اوقات آرزو می کنم که ای کاش یک پرنده عاشقی بودم که میان

صدها هزار پرنده بتوانم به قله بلند سرزمین هستی

برسم و پرواز کنان نغمه سر دهم که من

دوستت دارم

microsoft چهارشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 05:05 ب.ظ http://www.xbox360--.blogfa.com

بیا وبلاگم اگه دوست داشتی تبادل لینک کنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد