تمنای وصال...قسمت دهم

نه نه،اون حالش کاملا خوبه...موضوع در مورد...فرزان!

لختی سکوت کردم و به فرزان اندیشیدم،اما ناگهان گفته های بهراد در ذهنم جای گرفت 

 و خشم از کردار او بر تمام تنم مستولی شد:

متاسفم،اگه موضوع راجع به فرزان به من هیچ ارتباطی نداره.

منظورتون چیه؟

منظورم واضحه. اون بچه پدر داره! یک پدر داره!یک پدر دلسوز  و دور اندیش که مسایلش 

 به اون مربوط می شه نه به من که هیچ گونه نسبتی باهاش ندارم. شما هم لطف کنین 

 اگه موردی هست با خود ایشون صحبت کنین.

حالا اون یک حماقتی کرده و گفته نمی خواد شما فرزان را ببینین،اون بچه ی معصوم چه 

 گناهی کرده؟

شما باید اونو ببینین.اتفاقا این به نفع اون بچه ی بی گناهم هست.

شما مطمئن هستین؟!

دیدن من هیچ نفعی به حال اون نداره. من تا قبل از این فرزان را نمی دیدم، از این به  

بعد هم نمی خوام ببینم.

اما شما دارین اشتباه می کنین، من نمی دونم دیدنتون نفعی در بر داره یا نه ؟ اما همین  

قدر می دونم که نذیذنتون ضرر داره!

متوجه نمی شم،آخه ندیدن من چه ضرری می تونه به حال اون داشته باشه؟؟؟ 

 

 

 

 

اون بچه چند روزه که داره در تب شدید دست و پا می زنه!

برای یک لحظه همه ی وجودم لرزید و سرم گیچ رفت...اما خیلی زود به خودم مسلط 

 شدم  و با لحنی که سعی می کردم بی تفاوت جلوه کند گفتم:

خب مگه من پزشکم؟ببرینش دکتر.

از راهنمایی تون واقعا سپاسگذارم، خوب شد گفتین! منو دست انداختین؟!

شما فکر می کنین به فکر خودمون نرسیده بود که این کار را انجام بدیم؟!

توهین شما را نشنیده می گیرم!

دستی به موهایش کشید و نفس کشداری کشید:

معذرت می خوام.قصد رنجوندنتون نداشتم،باور کنین این روزها  اصلا حال و روز خوشی 

 ندارم. حتی متوجه ی حرف ها برخوردهام نیستم،حال اون بچه  همه ی ما را منقلب کرده!  

در این چند روزه تب امونش را بریده و از دست هیچ کس کاری بر نمی آد،چند تا دکتر هم  

بردیمش،همه دقیق معاینه اش کردن و عکس و آزمایش براش دادن،اما بدبختانه یا  

خوشبختانه چیزی پیدا نکردن،فقط همه یک چیز گفتن،اون هم اینه که اون سالمه و مشکل  

جسمی نداره!

اصلا سر در نمی آرم،پس چرا اون بچه تب می کنه؟

درست نمی دونم، ولی من و بهرخ یک حدس هایی زدیم که البته مطمئن نیستیم تا چه 

 حد صحت داشته باشه.

چه حدس هایی؟!

سکوت کرد،عاصی تر تکرار کردم:

پرسیدم چه حدس هایی؟

نگاهم کرد، انگار می خواست درستی گفته هایش را از چشمانش بخوانم، صدایش 

 خش دار بود و گرفته:

ما معتقدیم که علت تب اون... شما هستین! ما فکر می کنیم اگه فرزان شما را ببینه  

حالش خوب می شه و تبش فروکش می کنه،چون درست از روزی که از پیش 

 شما برگشت  بهونه گیر و بدخلق شد و چند روز بعدش هم شروع کرد به تب کردن.

یعنی... می خواین بگین...

بله تب اون احساسیه و به خاطر بیماری خاصی نیست.

روح اون بچه خسته و بیماره نه جسمش!

اما اینها همه اش حدسیات شماست،از کجا معلوم که درست باشه؟

برای همین من اینجام،درستی این حدسیاتو می شه به راحتی بررسی کرد،کافیه شما 

 به دیدنش بیاین.

امکان نداره،من نمی خوام دیگه اونو ببینم. اگه حدس شما هم درست باشه تا چند روز  

دیگه خودش خوب میشه!

                   چرا این قدر سر سختی می کنین؟حال اون بچه اصلا

                    خوب نیست و روز به روز هم بدتر می شه،انتظار دارین

                   انتظار دارین منتظر بشینیم تا شاید در حالش بهبودی

                    ایجاد بشه؟اگه نشد چی؟ نوشدارو پس از مرگ سهراب

                  توفیر نداره!تو را خدا کمی منصف باشین!

                  من بی انصاف نیستم،حداقل اون طور که شما تصور

                 می کنین!

                  بهراد از من خواسته به دیدن بچه اش نرم. زور که نیست!

                شما خودتون بهتر از هر کسی می دونین بهراد چرا

                چنین حرفی زده؟بد نیست کمی هم به اون حق بدین!

                   می دونه اومدین دنبال من؟

                 نه!

                     پوزخندی زدم.با صورتی برافروخته گفت:

                   من اصلا به شما یا بهراد فکر نمی کنم، من فقط...

                              حرفش رو قطع کردم و از ماشین پیاده شدم ،در حال

                                بستن در ماشین رو به او گفتم:

                              متاسفم ،به دیدن بچه ای که پدرش من رو از دیدنش

                                   منع کرده نمیرم. 

                                    راهم را به سوی خانه ام کج کردم .

روزهایم بی وزن و بی هدف شده بودند.سرکار می رفتم و انگار نمی رفتم . 

 نفس می کشیدم اما گویی نمی کشیدم اما گویی نمی کشیدم. می خوابیدم ولی 

 مدام کابوس می دیدم. دلم برای فرزان تنگ شده بود.از آخرین باری که او را دیده بودم 

 یک هفته می گزشت . یک هفته ای برایم قرنی گذشته بود. 

 باور نمی کردم دوری از او تا بدین حد... 

  

  

ادامه دارد...

از تمام دوستانی که دوست دارن ادامه ی این داستان رو بدونن دعوت می کنم

روز بعد هم بیان چون دوباره این داستان اپ خواهد شد

 

 

 

 

نظرات 27 + ارسال نظر
کمند جمعه 23 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:40 ق.ظ http://http://khaterehaye-sorkhabi.blogfa.com/

سلام عزیزم
خوبی؟

بای بای

علیرضا مهران پور جمعه 23 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:43 ب.ظ http://alimehranpour.blogfa.com

سلام
زیبا مینویسی
موفق باشی

پسران سنگی جمعه 23 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:49 ب.ظ http://firefox0742map.blogfa.com

ٍسلام دوست عزیز مهربون خوبی ؟

وبت خیلی نازو خوشکله
اگه قابل دونستی وب ما اماده ی حضور گرم شماست
بیا و صفا ببخش به جمع ما


........ (''''(`-``'´´-´)'''')
..........).....--.......--....(
.........\.....(6..._...6).../
........./........(..0..)....;.\
........__.`.-._..'='..._.-.`.__
......\....'###.,.--.,.###.'.../
....../__))####'#'###(((_\
......######MAP####
........############
.......\...#########.../
...__/...../..######\....\
(.(.(____)....`.#.´..(____).).)
[قلب]
منتظر حضور سبز و گرم شما هستیم بی صبرانه








دوستدار شما: پسران سنگی










امضاء:M A P [قلب]

تنها جمعه 23 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:49 ب.ظ http://hamidbeast.blogfa.com

سلام
خوبی الهام جان
خوش میگذره
با گرمی تابستون چی کار میکنی
اره منم تنها همونی که هر روز بهش سر میزنی ببینی آپ یا نه
مثل من که همین الان بهت سرزدمو دیدم آپی
ممنونم که خبر نمیکنی
راستی منم آپم

محمد شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 05:47 ق.ظ http://mohammad222.blogfa.com

سلام آبجی
ممنون که یادم هستی وفراموش نشدم



بدون تو با کی حرف بزنم دردت به جونم

تو این دنیا به عشق کی به شوق کی بمونم

به جون چشمات از تموم این دنیا سیرم

تو که نیستی همش آرزو میکنم که بمیرم


موفق باشی

انتظار شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:31 ق.ظ http://bi-to.mihanblog.com

سلام خوبی؟؟
میگم این داستانه واقعیت داره؟؟؟

نیلوفر شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:53 ق.ظ http://golemanbitotanham.blogfa.com

سلام مهربونم
خوبی
مرسی از اینکه ادامه داستانتو نوشتی و بهم خبر دادی

نیلوفر شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:54 ق.ظ

الهام جان
نویسنده داستان خودتون هستید؟

فاطمه شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:51 ق.ظ

سلام خانومی خوبی؟ دیگه داشتم ناامید میشدم مرسی که اومدی و ادامه داستانتو نوشتی. بهتون تبریک میگم داستانت خیلی عالیه
سوت داور !
بازی شروع شد
دویدم
دست و پا زدم
غرق شدم
دل شکستم
عاشق شدم
بی رحم شدم
مهربون شدم
بچه بودم
بزرگ شدم
پیر شدم . . . !!!
بازی تموم شد !
زندگی رو باختم

فائقه شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:57 ق.ظ http://www.faegheh.blogsky.com


سلام
ممنون که خبرم کردی عزیزم

موفق باشی

محمد...یخ فروش.. شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:33 ب.ظ http://gf77.blogfa.com

mahiarlover شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:50 ب.ظ http://mahiarlover.blogfa.com

سلام وبلاگت خیلی قشنگه
ولی اهنگ وبت کمی میخونه بعد قعط میشه

پویان شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:03 ب.ظ http://pouyan.blogsky.com

سلام.خوب بود ولی فکر کنم باید یکم سعی کنی طوری بنویسی که کسی نتونه حدس بزنه بعدش چی میشه.موفق باشی.

کمند شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:12 ب.ظ http://http://khaterehaye-sorkhabi.blogfa.com/

سلام
حالا کجاشو دیدی
تازه ما سانسور هم کردیم
ممنون امدی

شاگرد تنبل شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:48 ب.ظ http://www.bo3e.blogsky.com/

سلام
خوبی؟
ازین که ادامه داستان آپ کردی ممنون ولی امیدوارم زودتر تموم بشه تا آخر داستانو بفهمیم داره کم کم مثل جومونگ طولانی میشه

مواظب خودت باش
بابای

faegheh شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 03:30 ب.ظ http://www.faegheh.blogsky.com

salam

yadam raft begam:upam zizam khoshahal misham biay

حامد شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:17 ب.ظ http://dakhmeh.blogsky.com

سلام
مرسی که بهم سر زدی و خبرم کردی

علیرضا مهران پور شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:30 ب.ظ http://alimehranpour.blogfa.com

سلام
خوشحال شدم که به من سر زدی
وخوشحال از اینکه کاری ازم بر بیاد
اگه خواستی منو با این اسم لینک کن ممنون
.:: رایانستان ::.
موفق باشی

تشنه ی حفیفت شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 04:52 ب.ظ http://www.varagh-pareh.blogsky.com

درود بر رفیق خوبم
شرمنده اگه خبر ندادم ، راستش خیلی کم میام نت !
اون آپ هم از سر دلتنگی نوشتم ، یه اتفاقی باعثش شد ...
دفعه ی بعد حتماً میام سراغت

همون " ورق پاره ای از دیار سرگشتگی " خوبه
- از لطفت ممنون گلم -

سارا شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:12 ب.ظ http://sara-r.blogsky.com

چه عجب بالاخره ادامه شو نوشتید.
ممنون که خبرم کردید

تنها شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:08 ب.ظ http://hamidbeast.blogfa.com

سلام
الهام جان خوبی
با وفا خیلی با حالی
با زندگی را جشن بگیر آپم بیا درموردش نظزت رو بگو واسم مهمه باشه

آریان شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:11 ب.ظ http://www.OstadeEshgh.Com

با سلام به تو خوب هم وطن

آرزویم برایت ، رسیدن به بهترینهاست
مسرورم که در زیر پوست عشق تنهایم نمیگزاری

زیر پوست عشق به روز شد



کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم

تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم!!!!!


آریان

kelke shid یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:51 ق.ظ http://hoorshid.blogsky.com

سلام الهام مهربان
ببخش فرصت نمی کنم آپ رو خبر بدم اما مرسی که می خونی
منتظر ادامه ی داستانتم

هر اسمی دوست داری عزیزم

شاد زی و سربلند

علی یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:35 ب.ظ http://sahargaheomid.blogsky.com

سلام دوست خوبم
به نظر من روند داستانت یه خورده پراکنده است و آدم توش گم میشه. به هر حال امیدوارم که روز به روز پیشرفت کنی و موفق و سلامت باشی.

شهریار یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:50 ب.ظ http://takhtegaz--.blogfa.com

سلام وبلاگ قشنگ و جالبی داری اگه دوست داری پیوند بزنیم.

دریا یکشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:54 ب.ظ http://www.daryaa.blogsky.com

سلام

سبز باشی

مریم جمعه 30 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:56 ق.ظ http://www.mehrave28.blogfa.com

سلاااااااااااام

هیچ وقت به من سر نزن!!!
حالم رو نپرس!!!
نظر ننویس!!!
باشههههههههههههههههه!!!
ولی موفق باشی و سلامت عزیزجونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد