تمنای وصال...قسمت هفتم

 وای بهرخ... دیدی چه خاکی به سرم شد؟ دیدی چی به روزم اومد؟ کی فکرشو می کرد؟  

هان؟ کی فکر می کرد این طوری بشه؟ دیدی چه زود رفت؟ رفتنش هم مثل اومدنش 

 بود... مثل یک خواب کوتاه اومد و مثل یک کابوس وحشتناک رفت!بهرخ... من...  

چطوری تونستم؟چطوری دلم اومد اونو به دل خاک بسپارم؟ چطوری راضی شدم؟  

هان؟بس کن عزیزم،الان یک سال از اون روزها گذشته!

چقدر راحت می گی یک سال! می دونی در این یک سال چی کشیدم؟می دونی چندبار 

 مردم  و زنده شدم؟

می دونم،کیه که ندونه؟ اما چاره چیه؟ قسمت اون هم این بوده،شدید سهم اون از 

 این دنیا همین قدر بوده!

پس قسمت من چی بود؟سهم من چی بوده؟بدبختی؟ سیاه روزی؟بیوه گی؟  

نا کامی؟... چی ؟ بگو؟ من که هنوز طعم شیرینی خوشی را نچشیده بودم، من که  

هنوز لباس سپید عروسی را از تنم در نیاورده بودم که این لباس عزا به تنم کردن؟!

کافیه، این قدر خودتو عذاب نده... پاشو بریم،اون ناراحت می شه!

دستش را پس زدم و روی قبر رها شدم.سرم را روی صورت نقاشی شده ی شاهین 

 گذاشتم  و جیغ کشیدم:

شاهین صدامو می شنوی؟ پاشو منو هم با خودت ببر،من نمی خوام تنها باشم، 

نمی خوام بدون تو نفس بکشم...زندگی کنم؟!شاهین تو خیلی  

بی انصافی ...آخه چرا تنهام گذاشتی؟ نگفتی من بدون تو چی کار کنم؟ نگفتی من  

دیگه چطوری روزهامو سر کنم؟...

 

 

 

 صدای عصبی و ناراحت فراز لابلای سرم پیچید:

 چرا بلندش نمی کنین؟ فاخته به بهرخ کمک کن و اونو بلندش کنین... اون دوباره از 

 هوش می ره ها! دست های محکم فاخته و بهرخ از دو سو بازوانم را در بر گرفت 

 و دیگر چیزی نفهمیدم...وقتی با تکان های دست فراز چشم گشودم همه چیز تمام  

 شده بودو همه به خانه هایشان رفته بودند. نگاه غم زده ی فراز درون نگاه سرد و  

 بی روحم قفل شد، باورم نمی شد این فراز همان برادر شوخ طبع من باشد!چقدر  

از بین رفته بود. 

چشم هایش به گودی نشسته بود و صورتش چین انداخته بود،در لابلای شیارهای  

صورتش غمی نهفته شده بود!لبخندی روی لب های بی روحش نقش بست!

بلند شو،برات یک لیوان آب میوه آوردم،دکتر می گفت برای حالت خوبه، پاشو.

نه فراز ،میل ندارم،اجازه بده بخوابم،سرم هنوز گیجه و درد می کنه.

خب از ضعیفیه. می دونی الان چند ساعته از حال رفتی؟ تازه دکتر سرم بهت وصل  

کرده و این حال و روزته.پاشو یک کم از اینو بخور تا حالت بهتر بشه و زود خوب بشی.

عجله ای برای این کار ندارم!

فکر می کنی این طوری همه چیز درست می شه؟من دیگه هیچ فکری نمی کنم.

چهره اش درهم فرو رفت..

  فرناز من حال تو را می فهمم.می دونم،سخته،ولی چاره چیه؟الان همه وضعیتی  

مشابه تو دارن،همه داغدار و عزادارن.اما چه فایده؟اگه با تارک دنیا شدن گره از کار 

 باز میشه بگو ! اون مصیبت یک طرف، غم از بین رفتن تو هم یک طرف! به خدا هیچ 

 کس تحمل دیدن تو در این وضعیت نداره!این دو تا خانواده دارن با دیدن تو از پا 

 می افتن،کمر هیچ کس یارای راست شدن نداره...فرناز خواهش می کنم به خودت 

 و بقیه رحم کن.

پوزخند زهر آلودی زدم:

رحم؟!مگه خدا به من رحم کرد که من به خودم و دیگران رحم کنم؟ هان؟

این قدر کفر نگو دختر،خدا قهرش می گیره.

از چی می ترسی؟خب بگیره،من که آب از سرم گذشته و زندگی ام تباه شده،یعنی  

دیگه به چی قهرش می گیره؟

باورم نمی شه تو همون فرناز سابق باشی؟ مگه آدم ها به دنیا می آن که تا ابد روی  

زمین باقی بمونن؟روزانه هزاران نفر به دنیا می آن و هزاران نفر می میرن،هر کسی هم 

 به نوعی می ره!ما هم روزی می ریم،کسی چه می دونه؟ شاید ما هم فردا وجود  

خارجی نداشته باشیم.بالاخره این سرنوشتیه که شامل حال همه میشه !اگه قرار  

باشه با رفتن آدم ها زانوی غم بغل بگیریم و تا ابد عزادار بمونیم که نمیشه، خدا اگه  

غم را داده صبر هم مرحمش کرده!...فرناز خاک سرده!همون طور که دنیا سرده!پس تو  

سردترش نکن!

حرف های فراز تاثیر خودش را بخشید و باعث شد در گفتار و کردارم تجدید نظر کنم.  

دیدن نگاه های غمزده ی اطرافیان مرا بر سر عقل آورد و تصمیم گرفتم در ظاهر همه  

چیز را  فراموش کنم و در باطن با خیال او زندگی کنم.یک سال تمام در خانه ی پدری 

 غم خوردم و به خورد دیگران هم دادم!اما اینک زمان آن رسیده بود که به دیگران فرصتی  

برای دوباره دیدن ببخشم! و به خودم فرصتی برای دوباره زیستن! دلم می خواست دوران 

 جدید زندگیم را در خانه ی خودم،جایی که زمانی میعادگاه پیوند من و معشوق زندگیم  

بود آغاز کنم.به همین دلیل وسایلم را جمع کردم و در میان بهت و حیرت همه به خانه ام  

بازگشتم و  اجازه ندادم مخالفت های اطرافیان به خصوص مادرم در تصمیمم خللی 

 وارد سازد. مادرم با چشمانی اشکبار و نارضایتی قلبی صورتم را بوسید و پدرم خونین  

دل مرا به آغوش کشید.ستایش،دختر کوچک و دوست داشتنی سارا و فربد به صورتم 

 چنگ زد و  خنده ای شیرین و مستانه کرد که مرا به یاد شاهین و خاطراتش انداخت! 

چقدر او نگران حال ساره بود (بدلیل سقط چندین باره ای جنین داشت) و برایش دعا  

می کرد. اما اینک نبود تا ثمره ای اجابتش را ببیند!بیش از آن ماندن را جایز ندانستم 

 و زخمی و آواره به خانه ام بازگشتم...خانه مثل گذشته تمیز و آراسته بود،ولی جای  

شاهین در گوشه به گوشه اش  خالی بود. احساس می کردم خاک مرده بر همه جای 

 خانه پاشیده اند! 

مش رحیم و اکرم خانم به استقبالم آمدند و با چشمانی  پر از اندوه و اشک آمدنم را  

تبریک گفتند. بی رمق وسایلم را به دست اکرم خانم سپردم و به اتاق خواب پناه بردم. 

جایی که بهترین و شیرین ترین خاطرات را در آن پنهان ساخته بودم. عکس عروسی  

من و شاهین قاب کرده روی دیوار خودنمایی می کرد! ماتم زده گوشه یتخت نشستم 

 و به عکس زل زدم. 

چقدر دلتنگ صدایش و نگاهش بودم... ناخودآگاه دستم را به سمت کیفم بردم و درش 

 را گشودم.نفسم به شماره افتاده بود و درون سینه ام بالا و پایین می رفت!مدتی درون  

کیفم را جستجو کردم تا نامه ی مچاله شده ای پریسا را دیدم آهسته آن را بیرون کشیدم  

و با وحشت چین و چروکش را باز کردم...

وقتی نگاهم روی سطورش افتاد به یک باره فریادی از ته دل کشیدم:

نه... نه شاهینم...نه بگو دروغه ،بگو پریسا دروغ میگه.

من باورم نمیشه،شاهین...

 

 ادامه دارد... 

 

نظرات 27 + ارسال نظر
نیلوفر سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:58 ق.ظ http://golemanbitotanham.blogfa.com

سلام الهام جونم
امیدوارم خوب و خوش و سرحال باشی

نیلوفر سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:00 ق.ظ

بار خدایا
او تمام زندگی من است
پایداری عشق را از تو طلب می نمایم
و از تو می خواهم که
تا آخرین نفس جانم را رهین عشق قرار دهی
تا یک لحظه را بدون یاد او نباشم

شاگرد تنبل سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:54 ق.ظ http://www.bo3e.blogsky.com

سلام عزیزم
خوبی؟

باز خانوم معلم به شاگردت سر نمیزنی

مواظب خودت باش
در ضمن آپت قشنگ بود
امیدوارم داستانت خوب تموم بشه
فعلا بابای

زندگی با عشق آغاز می شود سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:55 ق.ظ http://hategost.blogfa.com/

عشق یعنی سالهای عمر سخت

عشق یعنی زهر شیرین بخت تلخ

عشق یعنی خواستن٬ لَه لَه زدن

عشق یعنی سوختن پر پر زدن

عشق یعنی جام لبریز از شراب

عشق یعنی تشنگی یعنی سراب

عشق یعنی لایق مریم شدن

عشق یعنی با خدا همدم شدن

عشق یعنی لحظه های بی قرار

عشق یعنی صبر یعنی انتظار

عشق یعنی از سپیده تا سحر

عشق یعنی پا نهادن در خطر

عشق یعنی لحظه ی دیدار یار

عشق یعنی دست در دست نگار

عشق یعنی آرزو یعنی امید

عشق یعنی روشنی یعنی سپید

عشق یعنی غوطه خوردن بین موج

عشقِ یعنی رد شدن از مرز اوج

محمد {میرا } سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:56 ب.ظ http://www.gallows.ciooc.com/

سلام الهام عزیز
این داستان ها واقعی اگه باشه واقعا آدم غصه می خوره براتون
مراقب خودتون باشین
درود

انتظار سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:52 ب.ظ http://bi-to.mihanblog.com

سلام
خوبی؟
قسمت جدید مبارک
میگم چند قسمته؟؟؟
ولی جدا خیلی خوشکل نوشتی

سارا سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:56 ب.ظ http://sara-r.blogsky.com

چرا انقدر غمگین شد؟؟

اصلان سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:18 ب.ظ http://love1374.blogsky.com

ای کاش هیچ وقت کلمه ای به نام تنها نبود.

انتظار سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:26 ب.ظ http://bi-to.mihanblog.com

سلام
خوبی؟؟
.
.

.
اپم بدو بیا نظرتو بگو

فائقه سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:02 ب.ظ http://www.faegheh.blogsky.com

سلام عزیزم
ممنون که خبرم کردی
خیلی قشنگ بود
میشه یه لطفی بکنی بگی این داستان چند قسمته من دارم می پکم برای اینکه آخرشو بفهمم


موفق باشی

کلک شید سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:47 ب.ظ http://hoorshid.blogsky.com

پر از آه شدم...

کودک دو ساله چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:02 ق.ظ

چی کار کرده؟؟؟موش انداخته زیره پاش؟ تو کمدش؟خونمون؟حونتون؟تو حیاط؟ اتاق تمساها؟ بگگگم؟؟بگگگم؟سره حافظیه؟سرای مشیر؟ مالی آباد؟...هه هه هه هه...
شاد باشی!
هام هام!

محمد چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:07 ق.ظ http://www.hejran11.blogfa.com

سلام خیلی ممنونم از حضور گرمت
متاسفانه بعلت مسایل ومشکلات عدیده مدتی اپ وبلاگم وقفه افتاده است
با توفیق و موفقیت روز افزون برای سرکارمحترم علیه الهام خانم عزیز

صبا چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 ق.ظ http://mylovemilad.blogsky.com/

سلام الهام عزیز ... مرسی از دعای قشنگت برام ...
وای الهام جان چقدر غمناک شد داسان .. راستی من نمیتونم با اعتیاد شاهید کنار بیام کاش می نوشتی تصادف میکنه و می میره ... اما اعتیاد نه ...
منتظر بقیه داستان هستم به شدتتتت ....

سبز باشی ...

حامد چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:41 ق.ظ http://dakhmeh.blogsky.com

سلام
چند قسمت دیگه مونده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مرسی که خبرم کردی

نیلوفر چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:24 ق.ظ

الهام عزیز سلام
مرسی از حضور گرمت
راستش این روزها اصلا حوصله آپ کردن ندارم یه جورایی احساس خوبی ندارم دیروز هم آپ کردم ولی خیلی سریع حذفش کردم .
چشم به محض اینکه یه مقدار حال و هوام عوض شه حتما این کار رو میکنم

kelke shid چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:20 ق.ظ http://hoorshid.blogsky.com

مبتلا به درد زمانم هنوز...

تلاله چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:27 ق.ظ http://talaleh.blogsky.com

سلام الهام جان

ببخش دیر اومدم سیستمم مشکل داشت
اما نمی دونم چرا این روزا شوکه میشم ازم نخندیا اما کلی واسه فرناز گریه کردم آخه چرا خدا چیزایی رو که دوست داریم زود ازمون میگیره
بازم منتظرم

حمید چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:12 ب.ظ http://www.goantanamo.blogfa.com

دریا چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:24 ب.ظ http://www.daryaa.blogsky.com

سلام
ممنون که خبرم کردی
منتظر ادامه اش هستم
یادت نره خبرم کنی
سبز باشی

زندگی با عشق آغاز می شود چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:02 ب.ظ http://hategost.blogfa.com/

((کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی))

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب

تبی این کاه را چون کوه سنگین می کند آنگه

چه آتش ها که در این کوه برپا می کنم هر شب

تماشایی ست پیچ و تاب آتش ها خوشا بر من

که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
[گل] [گل] [گل]

خیلی زیبا بود .

محمد جانبلاغی چهارشنبه 24 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:06 ب.ظ http://mohammad1.blogsky.com

الناز(تنها) پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:20 ق.ظ http://www.mazraehman.blogfa.com


سلام ~~~~~~~~$$$$
~~~~~~~~~~..$$**$$
~~~~~~~~~...$$$**$$
..دوست خوبم.. $$$~~~'$$
~~~~~~~~$$$"~~~~$$
~~~~~~~~$$$~~~~.$$
من آپمممم ~~$$~~~~..$$
~~~~~~~~$$~~~~.$$$
یه ~~~~~~ $$~~~$$$$
~~~~~~~~~$$$$$$$$
~~سری~~~~$$$$$$$
~~~~~~~.$$$$$$*
~میزنی~$$$$$$$"
~~~~.$$$$$$$....
~~~$$$$$$"`$
~~$$$$$*~~~$$
~$$$$$~~~~~$$.$..
$$$$$~~~~$$$$$$$$$$.
$$$$~~~.$$$$$$$$$$$$$
$$$~~~~$$$*~'$~~$*$$$$
$$$~~~'$$"~~~$$~~~$$$$
3$$~~~~$$~~~~$$~~~~$$$
~$$$~~~$$$~~~'$~~~~$$$
~'*$$~~~~$$$~~$$~~:$$
~~~$$$$~~~~~~~$$~$$"
~~~~~$$*$$$$$$$$$"
~~~~~~~~~~````~$$
منتظرحضورسبزت هستم.'$
~~~~~~~~..~~~~~~$$
~..گلم..~$$$$$$~~~~$$
~~~~~$$$$$$$$~~~$$
~~~~~$$$$$$$$~~~$$
~~~~~~$$$$$"~~.$$
~~~~~~~"*$$$$$
سلام خوبی ممنونم که به کلبه درویشی من سر زدی
از یه جهت هم عذر میخوام که دیر اومدم شرمندتم رفیق
منم آپ کردم بیا
مگر غیر از وفا از من چه سر زد


که دل را بی وفا خواندی و رفتی
بیا بقیه را در کلبه درویشی بخون

ایلیا وسام پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:30 ق.ظ http://ielyavahid68.blogfa.com

سلام
عزیزم وب زیبایی داری

یه سر بیا پیش ما
راستی بیا ویکی از نویسندهای وب دختر پسرا ایرونی حرف دل باش
زود آپ کن

نیلوفر پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:05 ق.ظ http://golemanbitotanham.blogfa.com

سلام عزیزم
داستانت واقعا زیباست امیدوارم همواره موفق باشی

فائقه پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:25 ب.ظ http://www.faegheh.blogsky.com

سلام
ای بابا دستت درد نکنه
راستی آپ کردم ولی فقط به خاطر تو

خوشحال میشم بیای عزیزم

فائقه یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:36 ق.ظ http://www.faegheh.blogsky.com

سلام عزیزم
من آپم بدو بیا ت داغه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد