تمنای وصال...قسمت چهارم

تنها تغییری که کرده بود این بود که سعی می کرد نگاهش به نگاهم نیفتد. فراز که سر  

درگمی من را دید گفت:

چرا چیزی نمی خوری؟ نکنه هنوز خوابت می آد؟

چشم غره ای نثارش کردم که با دهانی پر ادامه داد:

 ما صبحونه مونو که خوردیم می ریم،منتظر هم نمی شیم تا خانومصبحونه اش در آرامش  

کامل میل کنن،پس زودتر دست به کارشو که فرصتی نیست!

خیلی ممنون از لطفتون،اما من اشتهام کور شده!

چطوری؟من که بادی نمی بینم؟!

و بعد قهقهه را سر داد و بقیه هم دنبالش خندیدند. خیلی سعی کردم جلوی ریزش 

 اشک هایم را بگیرم. از اینکه فراز دستم انداخته خشمگین بودم. دلم می خواست 

 جوابی به او داده باشم،در واقع بیشتر دلم می خواست به بهراد جواب داده باشم  

که این قدر بی تفاوت بود و زجرم می داد،برای همین به در گفتم تا دیوار بشنود،خطاب  

به فراز گفتم:

احتیاج به باد نیست،وجود تو از باد هم بی رحم تره!

برای لحظه ای سکوتی میان ما حکمفرما بود شد،حس کردم بهراد دارد نگاهم می کند.  

به طرفش برگشتم تا عکس العملش را ببینم،صورتش از خشم ارغوانی شده بود،انگار  

متوجه منظورم شده بود،تکه نانی که در دستش بود را داخل سفره گذاشت و بدون  

حرفی بلند شد

فراز گفت:

چرا پا شدی؟بشین صبحونه ات  را بخور.

نمی خوام،سیر شدم.

مگه چه خوردی؟

بشین بخور.

تعارف نمی کنم...تا شما بخورین منم گشتی این اطراف می زنم و بر می گردم.

و رفت.فراز لقمه اش را به دهانش گذاشت و گفت:

معلوم نیست اینها امروز چشونه؟... بهرخ خانوم انگاری فقط من موندم و شما،حریف  

دوم هم که از دور خارج شد،حالا ببینیم از من و شما کی کیش می شه و کی مات؟!

از  حرف فراز خنده ام گرفت و نتوانستم جلوی خودم را بگیرم،برای همین زدم زیر خنده. 

فراز با تعجب نگاهم کرد:

خنده داشت داور بد اخلاق؟

خنده ام شدت گرفت،با طعنه گفت...

با طعنه گفت:

انگاری فقط می خواستی اون بدبخت را فراری بدی!دقیقا مثل این حشره کش های  

کیش و مات! لابد حالا هم نوبت من و بهرخ ها؟

خودم را جمع و جور کردم و اشک چشم هایم را پاک کردم.حق با فراز بود. انگار فقط 

 می خواستم بهراد را فراری بدهم. اما با این وجود ته دلم ار اینکه به نوعی شکستش 

 داده بودم خوشحال بودم...آرام به سمتی که بهراد رفته بود نگاه کردم،خیلی از ما  

فاصله گرفته بود ولی هنوز در دید بود. کنار درختی ایستاده بود و پشت به ما داشت.

به دقت نگاهش کردم،اطرافش را دودی سفید رنگ احاطه کرده بود،مثل اینکه سیگار 

 می کشید!تا به حال ندیده بودم لب به سیگار بزند،اما می کشید.

به طرف فراز و بهرخ که در حال جمع کردن سفره بودند برگشتم،فراز داشت غرولند  

می کرد:

یعنی اومدیم خیر سرمون بیرون... خودمون باید حمالی کنیم،من نمی دونم این دو تا  

دختر چرا اینطوری ان ؟ انواع و اقسام پیتزاها را از بیرون می گیرن و با لذت می خورن، 

ولی وقتی حرف از رستوران های بین راهی می شه اه و ته راه می اندازن! اگه شما  

دو تا با ما نبودین راحت می رفتیم کافه ای ،رستورانی،غذا سفارش می دادیم و با جون 

 و دل مشغول خوردن می شدیم...بعد سفره را که تا کرده بود محکم داخل سبد کوبید  

و از داخل فلاسک دو تا چای ریخت و بلند شد،در حالی که به طرف بهراد می رفت گفت:

منم می رم پیش بهراد،دیگه از دستتون خسته شدم... مهرم حلال،جونم آزاد!

بعد از رفتن فراز،بهرخ که مترصد فرصت بود با عصبانیت گفت:

همینو می خواستی؟

چی را؟

خودتو به اون راه نزن فرناز...چرا این قدر اذیتش می کنی؟

کی را؟فراز را؟

چپچپ نگاهم کرد: منظورم بهراد نه فراز!

من چی کار به اون دارم؟!

نداری؟...اگه نداری پس این زخم زبون ها چیه بارش می کنی؟

اصلا متوجه منظورت نمی شم بهرخ!

چرا،میشی،خوب هم میشی، گوش کن فرناز... اون در این چند روزه خیلی به هم 

 ریخته.جواب تو براش قابل هضم نبوده،تو را خدا بیشتر از این عذابش نده.

از کی شروع کرده؟!

سوال بی ربطم متعجبش کرد:

چی را؟

سیگار رو می گم... از کی شروع کرده به کشیدن؟

این چند روزه شروع کرده، اینم یکی از مزایای عشقش به تو ئه!

سر کوفت می زنی؟ ازدواج که زورکی نمی شه، می شه؟

تو خیلی بد شدی فرناز.

خیلی خب،من بدم! قید منو بزنین،میگی چی کار کنم؟ دست خودم نیست،به خدا  

دست خودم نیست، به خدا دوستش دارم و طاقت عذابش را ندارم،ولی چه کنم؟

اشکم سرازیر شده بود.بهرخ هم داشت گریه می کرد،دستش را روی دستم گذاشتم:

منو ببخش،ازت معذرت می خوام،قصدناراحت کردنت را نداشتم. این چند روزه حال و روز 

 خراب بهراد روی من تاثیر گذاشته،خودت خوب می دونی که هر دو تونو عاشقانه دوست 

 دارم،ای کاش بهراد عاشق تو نشده بود،نمی دونم چرا یکهو اینجوری شد؟!عشق تو از 

 پا درش می آره،نمی دونم می تونه طاقت بیاره یا نه؟!

اشک هایم را پاک کردم و به طرف بهراد برگشتم،فراز کنارش ایستاده بود و با او حرف  

می زد،نگاهم رویش ثابت مانده بود و حرف آخر بهرخ مدام در ذهنم تکرار می شد: 

« نمی دونم می تونه طاقت بیاره یا نه؟!»

 

ادامه دارد...

 

 

 

نظرات 33 + ارسال نظر
رامین دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:40 ق.ظ http://www.bo3e.blogsky.com

سلام خوبی؟

باشه کچل شدنم با حضور خانمی ارزش داره بازم سر بزن

راستی کنکورت چطوری بود؟؟ خوب دادی؟؟

مواظب خودت باش

علیرضا دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 07:01 ق.ظ http://alimehranpour.blogfa.com

سلام
باز هم مثل همیشه زیبا مینویسی
موفق باشی

تلاله دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:11 ق.ظ http://talaleh.blogsky.com

دوست عزیزم
سلام
این یک دعوتنامه برای شماست که تسکینی برای دلتنگی یک دختر باشید...
پایدار باشید

نیلوفر دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:36 ب.ظ http://golemanbitotanham.blogfa.com

الهام عزیز
سلام
حالت چطوره امیدوارم خوب باشی و سلامت مرسی از اینکه به فکر منی و شرمنده از اینکه خیلی دیر پاسخ محبت شما دوست عزیز رو میدم امیدوارم که منو ببخشی

عشق زائیده ی تنهایی است و تنهایی نیز زائیده ی عشق!

کودک دو ساله دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:21 ب.ظ

هر چی تنها تر میشی دنیا تورو کمتر میخاد...!
داستانه خیلی ممموووووشمئئئئز کنندس
ایشالا گره از کاره همه واشه....!
الهی آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآمین!
هام هام!

امیر حسین دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:44 ب.ظ http://shapalootka

سلام
خوبی؟داستانت خیلی جالبه زود به زود آپ کن .
در پناه حق

کوروش دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:26 ب.ظ http://ghamhayeman.blogsky.com

سلام
الهام جان ممنون که سر زدی عزیز
داستانت هم خیلی قشنگ شده بخصوص برای اینکه ادامه دارش کردی...

موفق باشی
بای

تشنه ی حقیقت دوشنبه 8 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:13 ب.ظ http://www.varagh-pareh.blogsky.com

درود بر تو دوست عزیز

از قول من به فرناز بگو نگران نباشه ، شاید فرناز بهانه ای بوده واسه علنی شدن سیگار کشیدن بهراد اما مطمئن باشه دلیل شروعش نبوده !

فقط امیدوارم به خیر بگذره ...

- زود برسون به آخرش که برام خیلی جالبه ببینم ته قضیه چی پیش میاد -

علی سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:04 ق.ظ http://www.alibabaey.blogsky.com/

سلام

ممنون از آمدنت
من هم امیدوارم به خیر و سلامتی تمام شود

راستی زیبا بود.

موفق باشد

حامد سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:31 ب.ظ http://dakhmeh.blogsky.com

سلام
زیبا و جذاب می نویسی
موفق باشی

مرزایی سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:35 ب.ظ http://www.ashiqanaha.tk

سلام دوست داشتنی عزیز مه خداکند که دارای صحت کامل
باشید، عزیزم میدونی تو محشر کردی با این سلیقه جزاب و زیبای
خود من ازش خیـــــلی خیــــــــــــــــلی خیـــــــــــــــــــــــــلی .... خوشم اومد و همچنان قابل ذکر میدونم که اسم وبلاگ شما بجوری دلرباست راسش زیبا ترین
هستید همه مطالبت رو خوندم واقعا لذت بردم شما چه میشه من رو توی این وب خود لینک کنید به این نام

(عاشقانه ها -::- موج خروشان عشق)

و به من هم خبر بده که من وب شمارو به کدام اسم قشنگ لینک کنم
واز زیبای عطر و طراوت شما وب خودرا زیبا تر کنم

وب من :
http://www.ashiqanaha.tk

وب شخصی من:

http://www.abosufiun.tk

موفق تر بشه توی همه زندگی من منتظرم بدو بیا دیگه 1 2 3 ....... ...
Email: abosufiun9@yahoo :----: abosufiun9@gmail.com

آریان سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:28 ب.ظ http://www.ZirePoosteEshgh.Blogfa.Com

خوب گوش کردن را خوب بیاموزیم




گاه فرصتها بسیار آهسته در میزنند

نوشی سه‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:41 ب.ظ http://tameshki.com

دلم خواست !

تشنه ی حقیقت چهارشنبه 10 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:58 ق.ظ http://www.varagh-pareh.com

راستش حس و حال نوشتن ندارم ، اما سعی می کنم بنویسم !

هنوز هم منتظر ادامه ی ماجرا هستم ، بی خبرم نذار ...

رامین چهارشنبه 10 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:06 ب.ظ http://ceraraft.blogsky.com

سلام الهام خانم. خیلی جذاب شده داستانتون. ممنون میشم اگه سریع تر آپدیت کنی. امیدوارم که آخر داستانت مثل داستان زندگی من نباشه. در آخر هم واست آرزوی موفقیت می کنم.

پویان چهارشنبه 10 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:37 ب.ظ http://pouyan.blosgky.com

سلام.پس پست جدید ننوشتی...منتظر ادامه داستانتم.

الناز(تنها) پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:01 ق.ظ http://www.mazraehman.blogfa.com

دلم می خواد یه چیزی و بدونی دیگه نه عاشقی نه مهربونی منم دیگه تصمیم خودمو گرفتم اصلاً نمیخوام که پیشم بمونی یه شب که داشتم فکرامو می کردم دیدم با تو تلف شده جوونیم یه جا یه جمله قشنگی دیدم عاشق باید از خودت بیرون بیایی چه شعرایی من واسه تو نوشتم تو همه چیز بودی جز آسمونی یادته یه روز زیر بارون آرام آرام قدم میزدیم ؟
سلام
بقیه شعر را هم بیا در وبلاگم بخون
زود بیا که آپم
زود
منتظرتم

حمید (تنها) پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:04 ب.ظ http://hamidbeast.blogfa.com

یا راه و رسم همدلی رو نیاموخته ایم٬یا "بنی آدم اعضاء یکدیگرند"فقط شعری است برای تزئین کتابها و تابلو ها.

به روزم و منتظر حضور گرمت

کلک شید جمعه 12 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 01:04 ق.ظ http://hoorshid.blogsky.com

از خبر آپ شدنت جا موندم؟
خودم اومدم!


به روزم

دیوونه جمعه 12 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:05 ق.ظ http://www.majid100.blogfa.com

برای تویی که تنهایی هایم پر از یاد توست...

برای تویی که قلبم منزلگه عـــشـــق توست...

برای تویی که احساسم از آن وجود نازنین توست...

برای تویی که تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...

برای تویی که چشمانم همیشه به راه تو دوخته است...

برای تویی که مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاک خود کردی...

برای تویی که وجودم را محو وجود نازنین خود کردی...

برای تویی که هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است ...

برای تویی که سـکوتـت سخت ترین شکنجه من است....

برای تویی که قلبت پـاک است...

برای تویی که در عشق ، قـلبت چه بی باک است...

برای تویی که عـشقت معنای بودنم است...

برای تویی که عـشقت معنای بودنم است...

برای تویی که غمهایت معنای سوختنم است...

برای تویی که آرزوهایت آرزویم است...

من شرمنده حضور سبزت هستم نمی دونم چه چیزی بنویسم که از خجالتت د ر بیام
خیلی خوشحالم که باز می تونم بنویسم خیلی خوشحالم روحیه خودم رو دویاره پیدا کردم
ممنون از حضور مهربون گل زیبایی مثل تو
منتظر راهنمایی هایت هستم


علی جمعه 12 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:11 ب.ظ http://ddn.blogsky.com

سلام
مرسی من اونقدا هم خوشحال نیستم
اشاالله که پیدا میشه
خوشی هم اگه هست با دوستانه
انرژی دادی
خوشحالم کردی
ممنون
یا علی

دریا جمعه 12 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:27 ب.ظ http://www.daryaa.blogsky.com

سلام
خوبی؟
یه زحمتی براتون دارم...
ممنون میشم به آدرس زیر برید و به وب من رای بدید.
http://www.blogebartar.mihanblog.com
سبز باشی.

امامدادی شنبه 13 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:43 ق.ظ http://www.rahbaremamdadi.blogfa.com

رشدهنری هرهنرمندخلاق مسیری راطی میکند که درارتباط مستقیم باشخصیت.خلق وخو.علاقه.حساسیت وذوق وسلیقه اوست.یافتن این مسیر اولین گام درراه تبدیل شدن به یک عکاس اصیل است

تشنه ی حقیقت شنبه 13 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:20 ب.ظ http://www.varagh-pareh.blogsky.com

رأی من کجاست ؟

چطوری رفیق ؟ کم پیدا شدی !
ما رو گذاشتی تو خماری داستانت ...

اگه می تونی برو اینجا و یه امضاء بده :
http://petitions.tigweb.org/iranvote2009

... این درخواست رو از همه ی کسانی که دل به دولت امید بسته بودن دارم ...

علی شنبه 13 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:59 ب.ظ http://www.alonegirl2.blogfa.com

___♥♥♥سلام دوســـت مـــــــن
__♥♥_♥♥آپم
_♥♥___♥♥آپم
_♥♥___♥♥_________♥♥♥♥آپم
_♥♥___♥♥_______♥♥___♥♥♥♥آپم
_♥♥__♥♥_______♥___♥♥___♥♥آپم
__♥♥__♥______♥__♥♥__♥♥♥__♥♥آپم
___♥♥__♥____♥__♥♥_____♥♥__♥آپم
____♥♥_♥♥__♥♥_♥♥________♥♥آپم

____♥♥___♥♥__♥♥آپم
___♥___________♥آپم
__♥_____________♥آپم
_♥_____♥___♥____♥آپم
_♥___///___@__\\__♥آپم
_♥___\\\______///__♥آپم
___♥______W____♥آپم
_____♥♥_____♥♥آپم
_______♥♥♥♥♥آپم
اا هنوز وایسادی بدو دیگه تازه یه نظر خوشگل هم باید بدی منتظرتمااااا.

احسان یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 08:57 ق.ظ http://loveeee.blogsky.com

سلام الهامی ...
نگفته بودی نا قلا داستان می نویسی حداقل خبرمون می کردی از اولش می خوندیم ثواب داشت هااااا ....

منتظرت هستم این بار باید حقیقت تلخه واقعی ...

تلاله یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:12 ق.ظ http://talaleh.blogsky.com

سلام
عیدتون مبارک باشه
امید دارم به همه آرزوهات برسی
پایدار باشید

علی یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:20 ق.ظ http://sahargaheomid.blogsky.com

دوست عزیز
عیدت مبارک

فائقه یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:09 ب.ظ http://www.faegheh.blogsky.com

سلام
من آپم خوشحال میشم بیای
°°°°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°°°°|__/
°°°°°°°°°°°°|___/
°°°°°°°°°°°°|____/°
°°°°°°°°°°°°|_____/°
°°°°°°°°°°°°|______/°
°°°°°°______|_________________
~~~~/__ بیا اینم وسیله حالا دیگه_\~~~~~~
~~~~~/ _میتونی بهم سر بزنی _\~~~~~~~~~~~~
,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯

نوشی یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 05:33 ب.ظ http://tameshki.com

هنو به روز نکردی که ؟

چرا ؟

دیوووونه یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:38 ب.ظ http://www.majid100.blogfa.com

برای عشق تمنا کن ولی خار نشو.
برای عشق قبول کن ولی غرورت را از دست نده.
برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو.
برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه.
برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن.
برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر.
برای عشق وصال کن ولی فرار نکن.
برای عشق زندگی کن ولی عاشقانه زندگی کن.
برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش.
برای عشق خودت باش ولی خوب باش.
سلام . مهمون ناخونده نمی خوای ؟؟؟؟ تو دلت میگی باز سر و کله دیوونه پیدا شد اره؟؟؟؟
ولی من گفتم بخوای نخوای مهمون کلیه تو هستم حالا میل خودته که پذیرایی بکنی یا نکنی
پس هر از چند گاهی منتظر اومدن من باش
دوستت دارم

زهرا یکشنبه 14 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 10:50 ب.ظ http://WWW.DELARA.COV.IR

سلام. میلاد مولای متقیان علی علیه السلام و روز پدر مبارک باد. خوش باشین. بای تا بعد

کوروش دوشنبه 15 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:48 ق.ظ http://ghamhayeman.blogsky.com

سلام
الهام جان ممنون که بهم سر زدی منتظر پستای بعدیت هستم

موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد